حالم را پرسید. دلم خواست تمام زندگیم را برای آن دکتر غریبه تعریف کنم. از دلتنگیهایم بگویم، از پریشانیهایم، حتی از آن کفش تازهای که انگار میخواهد با من حرف بزند بگویم. بگویم که با اینکه آن روز نور خورشید به ریزترین سوراخ باغچهی حیاط همسایه هم نفوذ کرده بود، ولی فراموش کرده بود دنیای مرا روشن کند. از دکتر پرسیدم معنی اینکه دیگر پرواز افکارم را، بوی قلبم را، وزیدن روحم در چشمانم را حس نمیکنم چیست. آیا مرگی دردناکتر از این وجود دارد؟ آیا امیدی هست؟ دکتر هیچ نگفت. بلند شد و از اتاقش بیرون رفت و مرا با کوله باری از گمگشتگی تنها گذاشت.
بخشی از راهِ رسیدن به خانه را با مترو رفتم. تاب راه رفتن نداشتم. پیرزنی نابینا با طمأنینه به مترو وارد شد. روبرویم نشست. با آن چشمان بیروح اما سرشار از احساس به من لبخند زد و گفت همهمان میترسیم، عیبی ندارد. ایستگاه بعد پیاده شد.
پنج ایستگاه مانده به آخر خط پیاده شدم. روی تختم دراز کشیدم. به آن زن فکر کردم. به خودم اندیشیدم و افکارم پرواز کردند؛ قلبم بوی گل یاس در اتاقم پراکنده کرد؛ خنکای روحم، چشمانم را نوازش کرد. آن شب رویای رنگین کمان تنهایم نگذاشت.