شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

فرود

-تونستی بیاریش بیرون؟
-جلوی ماشین خرد شده... پاهاش گیر کرده... لعنتی...
-کیفشو بده من ببینم کارت شناسایی چیزی داره، زنگ بزنم به خونواده‌ش... مصطفی یاری. موبایلش زنگ می‌زنه؟
-بیا... بدو تا قطع نشده بر دار دیگه!
-اَلو؟ بله خانم... نه من... آروم باشید... چیزی نشده... ایشون تصادف کردن... خوبن، یه کم جزئی خراش برداشتن... شانس آوردن دَم بیمارستانن... آره همین بیمارستانِ... بله همین... والّا راننده تاکسیِ ناواردی کرده، تو این برف و یخبندون لیز خورده. جلوی ماشین طرفی که شوهر شما بودن رفته تو دل تیر چراغ برق... نه خانم، سالم و سرحالِ! از من و شما هم سرحال‌تر! الآن بردیمش تو بیمارستان یه چِکی بکنندش... نگران نباشید، همه چی درسته.
-چی چی می‌گی سالمِ؟ بدجوری خون ازش رفته. تازه با این وضعی که من می‌بینم، بعید نیست مجبور شیم پاهاشو قطع کنیم...
-دست و پامو گم کردم.
-مردک! اولین بارِت که نیست. چرا چرند گفتی؟
-صداشو باید می‌شنیدی. والّا، گفتم اگه راستشو بگم الآن سکته می‌کنه. بعدم، تو از کجا می‌دونی؟ بذار ببریمش چِکاپ. شاید لازم نباشه پاهاشو قطع کنیم. حالا بدو بیارش تو. طبقه دوم و بزن.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

سبزیِ بهار

سبزی خوردن، خوردنِ سبزی، سبزیِ بهار، بهارِ بارونی، بارون توی جنگل، جنگلِ پر از درخت، درخت‌های انبوه، انبوهِ برگ، برگ‌های سبز، سبزِ سبزِ سبز... وای که چقدر سبزیِ طبیعت خوردنیِ!

پرواز

در فرودگاه منتظر بودند. سرش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت. از منتظر ماندن هیچ خوشش نمی‌آمد. همیشه باید برای پدرش منتظر می‌ماند. به مادرش گفت: "پس بابا کِی می‌آد؟" مادرش برای اینکه دختر را سرگرم کند گفت: "می‌خوای داستان روز به دنیا اومدنتو تعریف کنم؟" چشمان دختر برق زدند. صاف نشست و رویش را به مادرش کرد.

مادر آغاز کرد: "صبح اون روز بابات رفت اهواز دیدن مامانش. من حس بدی داشتم ولی چیزی نگفتم. بهش قول دادن دردم نگیره تا برگرده. طرفای ظهر بود که یکدفعه دردم گرفت. فوراً زنگ زدم به مصطفی. بابات سریع دوید رفت فرودگاه ولی پروازی نبود که. منم مجبور شدم تنهایی برم بیمارستان. می‌دونم، منم همینو گفتم. آخه الآنم وقت سفر بود؟! تنها پروازی که بود، می‌رفت اصفهان. بابات با هزار خواهش و تمنا بالاخره سوار هواپیما شد. اصفهان که رسید به عمو پرویز زنگ زد، یادته گفتم عموت هلی کوپتر داشت؟ دست عموت درد نکنه، باباتو سریع رسوند تهران. تا رسید بدو بدو سوار یه تاکسی شد که بیاد بیمارستان. ساعت هفت شد و یِهو دلم آشوب شد و دردم بیشتر. دکتر گفت الآنه که بیاد. منم زدم زیر گریه. آخه هیچکی نبود پیشم. ترسیده بودم." با خنده گفت: "مامان بابامو می‌خواستم!" آهی کشید: "خدا رحمتشون کنه. خلاصه با هزار زور و زحمت خانم تشریف آوردن! وای که چقدر خوشگل بودی! من هنوز آروم قرار نداشتم. به موبایل بابات زنگ زدم. برنداشت. بازم سعی کردم. یه آقایی برداشت. دلم هُری ریخت. درست دَم در بیمارستان تاکسیِ بابات لیز خورده بود و زده بود به یه تیر چراغ برق. خدا بهم رحم کرد. مردم تندی اونا رو کشیدن بیرون. با اون حال رفتم دنبال اتاقش بگردم. نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم سالم دیدیمش، ولی فقط..."

در همان موقع چهره‌ای آشنا نزدیک آنها شد. "سلام. خوبین؟ ببخشید، خیلی معطل شدید؟ باید صبر می‌کردم همه پیاده شن بعد صندلی چرخ‌دار بیارن. عزیز دل من چطوره؟" دختر دوید و پدرش را به آغوش کشید و او را بوسه باران کرد.

مادر گفت: "جمله‌ی آخر داستانمو نگفتم! آره دیگه اینطوری شد که بابات گفت اسمتو بذاریم پرواز."

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

بدون شرح

"ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک می‌شویم سپری می‌کنیم و به نوبه‌ی خود نابود می‌شویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود کننده، اما زنده باشیم، مانند پرنده‌ی شوخی در جنگلی آهکی." -بوبن



در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی
در آن شب پیوند
طنین خنده‌ی من سقفِ خانه را برداشت
"کدام ترس تو را این چنین عجولانه
"به دام بسته‌ی تسلیم تن
-فروغلتاند؟!

*

و خنده‌ها نه مقطع
-که آبشاری بود
و خنده؟!
خنده نه،
قهقاه گریه‌ واری بود
که چشم‌های مرا در زلالِ اشک نشاند

و من
به آن کسی
کز انهدام درختانِ باغ می‌آمد
سلام می‌کردم.

سلامِ مضطربم در هوا معلق ماند
و چشم‌های مرا در زلالِ اشک نشاند -حمید مصدق

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

حمام سه

مرد شکم گنده به قنادی مورد علاقه‌اش رفت. با دستپاچگی به صاحب قنادی که زن زیبایی بود گفت: "سلام، یه برش از کیک مخصوصتون می‌شه بدین؟" کمی صبر کرد، چشمانش را بست و به خودش گفت دیگر کافی است و باید بعد از شش سال حرفی به جز درخواست برشی از کیک مخصوص به این خانم بزند و به او بگوید که چه حسی نسبت به او دارد. بعد از پنج نفس عمیق آماده‌ی صحبت بود. با مقادیر زیادی مِن مِن زن را به مراسم ازدواج مادرش دعوت کرد و در انتها گفت: "کاملاً درک می‌کنم اگر قبول نکنید."
زن کمی مکث کرد و سپس گفت: "مدت‌ها بود دلم می‌خواست یه عروسی برم. چند روز پیش عروسی دوستم بود ولی اِنگار دوماد جا زد، نمی‌دونم، خلاصه عروسی بهم خورد و منم موندم و یه لباس گرون!" مرد با ناباوری پرسید: "یعنی می‌آین؟" زن با لبخند پاسخ داد: "تو این چند سال که چیز بدی از شما ندیدم و نشنیدم. برادرم هم از منشیش هیچ چیزی به جز تعریف نمی‌گه."

آن شب که مرد در وان حمامش نشست، دیگر غصه‌هایش را غرق نکرد. این بار خودش در شادی‌ غرق بود.

حمام دو

مرد شکم گنده در حمام شاد بود تا اینکه زنگ در خانه‌اش به صدا در آمد. مرد ناسزا گویان حوله را دور خود پیچاند و لخ لخ کنان به سمت در رفت. با عصبانیت گفت: "کیه؟" صدایی نیامد. در را باز کرد. مادرش را دید. مادرش خشمگینانه گفت: "این چه طرز صحبت با مامانته؟ خجالت نمی‌کشی؟ این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ خیال نداری منو راه بدی تو؟ اینم عوض تشکرشه. بچه بزرگ کردم که الآن برام ادا در بیاره و ابرو بالا بندازه. واه واه!" مرد گویی تمام غصه‌های دنیا را روی سرش ریخته بودند، گفت: "سلام مامان."

مادرش او را ناموفق‎ترین عضو خانواده‌شان می‌دید. او منشی شهردار بود. از کارش راضی بود چون با حقوق کمی که می‌گرفت می‌توانست به قنادی مورد علاقه‌اش برود و کیک‌های خوشمزه بخورد. یک خواهر و یک برادر داشت که هردو دکتری داشتند و اسم و رسمی برای خود به هم زده بودند. مهم‌تر از آن هر دو ورزش‌کار بودند که این دلیل دیگری بود تا مادرش او را به سخره بگیرد. مرد آخرین باری را که مادرش از او تعریف کرده بود به یاد نمی‌آورد، در واقع مادرش تا به حال او را تمجید نکرده بود. از این بابت ناراضی بود. برای اینکه بیش از این غصه نخورد در شهر دیگری برای خودش خانه‌ای خریده بود. با این حال همان دیدار سالیانه‌ای که با مادرش داشت، او را کاملاً تخلیه می‌کرد! مرد دلیل این دیدارها را نمی‌دانست چون برایش روشن بود که مادرش از او متنفر است.

مادرش وارد خانه شد. سرش را تکان داد و گفت: "هنوزم شلخته‌ای!" مرد نوشیدنی‌ای به او تعارف کرد ولی مادر دستش را رد کرد. "کارت عروسیمو برات آوردم. تصمیم گرفتم بعد بیست وهشت سال عروسی کنم." قبل ازاینکه به پسرش فرصت این را بدهد که به او تبریک بگوید، گفت: "نخواستی هم می‌تونی نیای. اگه اومدی هم یه لباسی بپوش که یکم این شیکمتو کوچیک نشون بده. حوصله ندارم آبرومو ببری. خوب دیگه من می‌رم."

در خانه که کوبیده شد، مرد دوباره داخل وان حمام رفت و در تنهایی خودش کمی گریست.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

مورچه چروکیده

کرم ضدِ چروک زدم، ببین چروک‌هام کمتر شده!!

حمام

به نظر می‌رسید با انگشتان پایش قهر است. آنها را به ندرت می‌دید. صاحب خوبی برایشان نبود. بعضی اوقات که برای مدت طولانی‌ای راه رفته بود، بهشان می‌گفت طاقت بیاورند. تقصیر خودش نبود، آن شکم گنده رابطه‌شان را خراب کرده بود.
وان حمام را دوست داشت چون تنها آنجا بود که انگشتان پایش را یک دل سیر تماشا می‌کرد.

اون روز...

دلش را گرفته بود و می‌خندید. قهقهه می‌زد.
او که استقبال دختر را دید، آب و تاب داستان را زیادتر کرد تا خنده‌ی دختر هیچ‌گاه تمام نشود.

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

نبود، نیست

دوست داشتم می‌فهمیدی چقدر دلم مچاله‌س. دوست داشتم نمی‌پرسیدی چرا.

چرا باید کلمه‌ها انقدر مهم باشند؟

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

مهم اينه که مال منه، نه؟

اصلاً به من چه که باغچه‌ي بقيه‌ي آدم‌ها خوشگل‌‌تره يا گل و گياهاش سرحال‌ترن. من باغچه‌مو دوست دارم. توش لاله کاشتم، لاله‌هاي قرمز. ياس، گل کاغذي، موگه، شاه پسند، يه درختچه از اون درخت پَر خونه‌ي خانبا؛ همه جمعشون جمعِ. تازه، عاشق قاصدک‌هاشم. پُرِ پُرِ آرزوهاي خوب خوب‌اند. باغچه‌ي عزيزم پُر موسيقيِ. گل‌هاش برام آواز مي‌خونن.
شمع گل پروانه، سوسن سنبل افسانه! من باغچه‌مو دوست دارم.

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

چکمه‌هاي تاريک

پيرزن در غسالخانه کار مي‌کرد. با چکمه‌هاي سياه و پيش‌بند بد بو.
هر روز خدا را شکر مي‌کرد زنده است.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

چرا که نه!

امروز آسمون آبي نبود. هوا خوب نبود، اصلاً! احساس خوشبختي نمي‌کردم چون کفشم پام و بدجوري زخم کرده بود. ولي با اين وجود ديدن آدما که يکي نون مي‌خريد، يکي پاي تلفن با دعوا معامله مي‌کرد، يکي دست بچه‌شو انقدر محکم مي‌کشيد که بچه فقط جيغ مي‌زد و بعدش ديدن کتاباي نوي خوش بو و لوازم التحرير براق، منو وادار کرد که بگم: هه! چرا که نه، زندگي واقعاً خنده داره!

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اگر...

- از وقتي زنگ زدن دو ساعت گذشت، چه زود! به بيمارستان مي‌گيم تو ترافيک بوديم، باشه؟
- حالا به بهونه فکر نکن. بلندش کن زود بريم تا سريالِ امشب و از دست ندم.


بييييييييب... 360 شارژش کن... بييييييييييب... دوباره... بيييييييييييب... ساعت، 22:06


پشت چراغ سبز ايستاده بود. نمي‌توانست حرکت کند. راننده به فکر پياده‌اي بود که چند ساعت پيش به زمين پرتاب و فرار کرده بود. اگر مرده بود...؟


همسرش به خانه رسيد. دختربچه‌اش منتظرش بود. او را محکم به آغوش کشيد و آرام چند قطره اشک ريخت.

تاب

از نگاه کردن به تاب خوردن دخترش لذت مي‌برد. دخترش هم از تاب خوردن لذت مي‌برد. صداي خنده‌ي دخترش برايش زيباترين صدا بود.

کفش‌هايم قشنگ‌اند؟

با کفش‌هاي تازه‌اش شاد بود. به نظرش پاهايش را قشتگ نشان مي‌داد. در فکر لباس‌هايي بود که با آن کفش‌ها مي‌توانست بپوشد. در همان لحظه پاهاي تاول‌زده‌ي شاگرد نانوا خودنمايي مي‌کردند.

درد

نگرانم نباش، حالم خوبه. يه کم سردمه. دستت درد نکنه، يه پتو روم مي‌ندازي؟

اين آخرين جملات پدرش بود. در اين چند سال تنها آرزويش اين بود که آن بار هم مثل هزاران باري که به حرفش گوش نکرده بود، کنارش نشسته بود و دستش را براي آخرين بار مي‌فشرد.

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

نترس

پسرک از مرد کمي مي‌ترسيد. مرد عجيب راه مي‌رفت. دو روز در ميان به سوپر مي‌آمد و غذاهاي آماده مي‌خريد. هميشه تنها بود. تنهاي تنها. خيلي اهل حرف زدن نبود. عصا داشت و سنگين راه مي‌رفت. شايد عصا بود که پسرک را مي‌ترساند. نه. عصا نبود. چيز ديگري بود. چيزي که پسر نمي‌توانست بفهمد.

روزي پسر مِن مِن کنان به مرد سلام کرد و گفت: "اگه سختتونه مي‌خواين من بارتونو براتون بيارم؟" مرد لبخند زد. "ممنونم. به اين پا عادت کردم." صداي مرد بم و دلنشين بود. او به نظر مهربان مي‌آمد. پسر جرأت پيدا کرد و پرسيد: "مگه چي شده؟" "مصنوعيه." پسر جا خورد. مرد خنديد: "نترس... يه کم قيافش بده ولي قابل تحمله."

آبنبات

"بيا تا سر کوچه مسابقه بديم."

هميشه منتظر شنيدن اين کلمات از دهانش بود. هر وقت مسابقه مي‌دادند، پسر مي‌برد. براي دلداري دادن، پسر از پول توجيبيش براي او آبنبات مي‌خريد. اين آبنبات‌ها خوشمره‌ترين آبنبات‌هاي عمرش بودند.

ماه

وقتي خوابم نمي‌بره دوست دارم ماه و ببينم ولي از اتاقم ماه معلوم نيست.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

براي تو

آن دفعه در هواپيما کنارم نبودي. کسي نبود که با او سر صندلي کنار پنجره دعوا کنم. نشستم. کنار پنجره. به ابرها نگاه کردم. به خودم گفتم اين دفعه نمي‌خوابم. اين دفعه يک دل سير به ابرها نگاه مي‌کنم. نگاه کردم. يک دل سير نگاه کردم. دوست داشتم تو هم با من نگاه مي‌کردي. آن ابرهاي پشمالوي شيطان را نگاه مي‌کردي. اين دفعه من کنار تو نخواهم بود. تو کنار پنجره به ابرها نگاه کن. يک دل سير نگاه کن. فقط اي کاش مي‌دانستم چه کسي کنارت مي‌نشيند.

ظرف

دوست دارم وقتي ظرف مي‌شورم برقصم.

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

نالوتي

ناخن پاي کلاغ اونقدر بلند شده بود که وقتي خواست اون چيز برّاق و از توي جوب برداره، گير کرد به کناره‌ي جوب و يه کلاغ ديگه بهش خنديد و اون چيز و برداشت و برد.

زود است

دنبال کاغذ ديواري براي اتاق بچه بودند. حواس مرد جاي ديگري بود. به کاغذها نگاه نمي‌کرد. سر تکان مي‌داد و گاهي لبخند مي‌زد. زن کلافه شده بود. مرد نمي‌توانست رفتارش را توجيه کند. نمي‌توانست به همسرش -که با شادي اتاق بچه‌اي را که به زودي وارد زندگيشان مي‌شد، آماده مي‌کرد- بگويد که دکتر خبرهاي خوشي برايشان نداشت. ممکن بود هر لحظه لخته‌اي که در مغز مرد تشکيل شده بود، مشکلي برگشت ناپذير براي اين خانواده‌ي تازه شکل گرفته بوجود آورد.

انگشت‌ها

انگشتان پايش خسته بودند، از تمام کفش‌هاي تنگي که تا به حال به آنها پوشانده شده بود. انگشتان امروز خوشحال بودند. امروز صاحبشان پا برهنه روي ماسه‌ها راه مي‌رفت. از فرو رفتن در ماسه‌ها لذت مي‌بردند، از اينکه بالاخره به آنها اهميت داده شده بود لذت مي‌بردند.

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

درس‌هاس آفتابي

نوه‌ي پيرزن بازي‌گوش بود، شايد بيش از حد. به گلدان‌ شمع‌داني‌ مادربزرگش نگاه مي‌کرد. گلدان تقريباً خشک شده بود.

هر روز از مدرسه به خانه‌ي مادربزرگش مي‌رفت تا غروب مادرش او را به خانه ببرد. پدر و مادرش هميشه سر کار بودند، حداقل پسر اينطور فکر مي‌کرد. معلمانِ مدرسه از وضعيت درسي پسر راضي نبودند. هفته‌اي يک بار پدر يا مادر پسر را به مدرسه مي‌خواندند و آنها مجبور به گرفتن مرخصي ساعتي مي‌شدند. معلمان عقيده داشتند که پسر بي‌توجه است و به همين خاطر از درس‌هاي مدرسه عقب مانده است.

معلمان اشتباه فکر مي‌کردند. پسر تمامي درس‌هايي را که بايد مي‌آموخت از بر بود. مي‌دانست بايد به آسمان نگاه کند و ابرها را به شکل‌هاي عجيب و غريب ببيند. مي‌دانست بايد به حيوان‌هاي بي‌صاحب خياباني لبخند بزند تا از کمبود محبت دلشان نگيرد. مي‌دانست چطور گل‌ها را ببويد تا خوششان بيايد. مي‌دانست اگر به آدم‌هاي غمگين دست تکان دهد، به آنها اميد اين را داده است که هنوز ناپديد نشده‌اند. مهم‌تر از همه، مي‌دانست چه نقاشي‌اي بکشد تا اشک‌هاي مادرش ناپديد شوند. معلمان پسر سخت در اشتباه بودند.

پسر گلدان شمعداني را بوسيد. به گلدان گفت:‌ "اگه بميري مامان‌بزرگ خيلي غصه مي‌خوره. حالا که بوسِت کردم ديگه نمير، ‌باشه؟"

سيب

بيا، پاهاتو بذار روي شونه‌هام اونوقت دستت به سيبه مي‌رسه... گرفتيش؟
خوشحالم که خوشحالي. نصفش کنيم؟ چطوري؟ چيزي نياورديم که...
نه بابا... من اصلاً گرسنم نبودم، فقط مي‌خواستم بياي روي شونه‌هام

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

نخواب

"مي‌رم چشم مي‌ذارم، بدو قايم شو، باشه؟
1 ،2 ،3 ، ...، 10 اومدم...
اي واي! چرا قايم نشدي؟ خوابيدي؟"

پسر به سختي تلاش کرد دختر را بلند کند: "بذار... ببرمت... بذارمت توي تختت... سنگين شدي؟"

در راه خانه، باد با موهاي دختر خداحافظي مي‌کرد.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

همه تا وقتي دير شود صبر مي‌کنيم، صبر مي‌کنيم

-عکسي ازش دارين؟
-الآن چيزي نداريم... آقا خواهش مي‌کنم پيداش کنيد... خواهش مي‌کنم...
-توصيفش کنيد لااقل. دنبال چي بگرديم؟

دخترک هيچ‌وقت به اين اندازه خوشحال نبود. دنياي پايين پرتگاه عاري بود از پدرها و مادرهايي که مدام با يکديگر دعوا مي‌کردند، از انسان‌هايي که همواره از کارهايت شکايت مي‌کردند، از اجبار، از زور... آنجا آسماني آبي داشت. دخترک همين را مي‌خواست، ‌فقط همين. او مي‌خواست احساس کند به جايي تعلق دارد. اينجا. الآن.

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

اي کاش

-خانوم دستمال مي‌خري؟ خانوم تو رو خدا...
-برو بچه، برو نمي‌خوام.

اين بهترين حالت برخورد آدم ها با دختر بود. خيلي ها فحش مي‌دادند. آخر شب دختر پول هاي اندکش را شمرد، به يک پاکت شير مي‌رسيد. وارد سوپر مارکت شد و شيرش را خريد. پسري که پول هاي گروه را به "آقا" تحويل مي‌داد سر رسيد. شير دختر را پرت کرد. داد زد که "همه"‌ي پولش را بايد به او مي‌داد. دختر با گريه به شکمش اشاره کرد. دو روز بود هيچ نخورده بود.

اين کاغذ ها

قلکش را تکان داد. يک سکه در آن سر وصدا مي‌کرد. کمي فکر کرد. قلک را شکاند. تک سکه‌ي موجود در آن را با دستان کوچکش گرفت و پيش پدرش رفت. پدرش قبض هاي پرداخت نشده‌ي آب، برق و گاز را در دست داشت. سکه را به او داد و گفت: "اين مال تو، ديگه غصه‌ي اين کاغذا رو نخور."

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

دويدن از چيزي يا به چيزي

در خيابان مي‌دويد. درختان به سرعت از سر راهش کنار مي‌رفتند، انسان‌ها هم. از چشمانش نمي‌شد فهميد به چه چيزي فکر مي‌کند. فقط مي‌دويد. روبان قرمزي را محکم در مشتش گرفته بود. روبان کادوي تولدش بود. خسته و دلگير بود. آدم‌بزرگ‌ها را نمي‌فهميد. نمي‌فهميد پدرش چطور توانسته بود مادرش را... کاري کند مادرش ديگر باز نگردد. مهم‌تر از آن نمي‌فهميد چرا هنگام باز کردن کادوي تولدش، مادرش حضور نداشت. فقط مي‌دويد. شايد جوابي در انتهاي اين خيابان انتظارش را مي‌کشيد.

شلوغي زود گذر

"خوش اومديد... بفرماييد"
اين صداي خاله‌ي پسربچه بود که شنيده مي‌شد. پسر از پله‌ها پايين دويد. خانه شلوغ بود. همه سياه پوش. پسر رو به خاله‌اش کرد و گفت: "مامان بابا کِي مي‌آن؟" خاله پشتش را کرد تا پسر اشک‌هايش را نبيند و پسر را بدون جواب تنها گذاشت. پسر نفهميد و فقط خوشحال بود که خانه مثل هميشه خلوت نيست. نمي‌دانست تا چند ساعت ديگر نه تنها خانه تنها مي‌ماند، بلکه او نيز.

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

چشم

-مي‌بيني؟ تو چشاش پر احساسِ. اصلن غم و حس مي‌کني.
-مممم ...
-اي واي
-عيب نداره، مي‌فهمم.

پسر نابينا به نقاشي نگاه نمي‌کرد. لازم نبود. تمام اين احساسات را چشمان دختر،‌ هزاران برابر قوي‌تر، به پسر القا مي‌کرد.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

تا وقتي زنده‌ام، به خودم قول دادم عوض نشم

يه پايه‌ي صندليش شکسته‌س. چسب ماليش کرده بود ولي بازم بايد با کلي حواس جمعي مي‌نشست روش. شکستگي مال زمان بچگي پسرش بود. اون موقع‌ها خونشون خيلي شلوغ بود. پسرش به اندازه‌ي هزار نفر بلوا به پا مي‌کرد! پير مرد روي صندلي نشست. آهي کشيد و توي فکر رفت. چقدر اون قديما غر مي‌زد و دعوا راه مي‌انداخت. الآن حاضر بود هر چيزي داره رو بده و اون روزا برگردن. اون روزايي که خونه همش بوي غذا و شيريني مي‌داد. واي که چقدر دست پخت خانومشو دوست داشت. هيچ وقت بهش نگفت. کلاً ابراز علاقه براش سخت بود و فکر مي‌کرد کار باطليه.

پسرش ماهي يه بار زنگ مي‌زد. پير مرد نمي‌خواست سمعک بگيره براي همين پسرش زود زود زنگ نمي‌زد، حقّم داشت. کي حوصله و اعصاب داره هر چيزي رو حداقل پنج بار تکرار کنه؟ پير مرد گوشي تلفن رو برداشت. اين ماه پسرش زنگ نزده بود. نمي‌خواست به روي خودش بياره، ولي يه کم نگران شده بود. چشماش هيچي نديد. به زور پا شد رفت طرف ميز. تا اونجايي که فکرشو مي‌کرد عينکش اونجا بود. پيداش کرد. با دستاي لرزون به سختي دسته‌هاشو دور گوشش حلقه کرد. رفت طرف تلفن. دفتر تلفن رو باز کرد. شماره رو گرفت. "هِلو؟" "الو، سهراب؟" "اِ؟ دَد تويي؟ صبر کن من بگيرمت. حتماً آزاد گرفتي، نه؟ قطع کن الآن مي‌گيرم."

پسرش 10 سال پيش رفت آمريکا. براي ختم مادرش هم نيومد. گفت کار داره. 5 سال پيش عروسي کرد. گفت چون ويزا نمي‌دن و تو هم خسته مي‌شي برات عکس‌ها رو مي‌فرستم. 3 سال بعدش يه پسر، الِکس، اومد توي عکس‌هايي که هيچ وقت به دست پيرمرد نرسيد.

چند دقيقه بعد.
-هِلو دَد! خوبي؟
-هولو مال يه فصل ديگس، اومد مي‌خواي برات بفرستم؟
-نه دَد، گفتم سلام! خوبي حالا؟
-چي؟ وِل کن! تو خوبي؟ الِکس بود؟ خوبه؟
-آره بابا، الِکسِ. خوبه.
-چند سالشه؟
-3
-زنگ نزدي، گفتم خودم زنگ بزنم.
-آره،ببخشيد. اِليزا... ما، دختر دار شديم.
-دختر؟ مگه الِکس اسم پسر نيست؟
-بابا،‌ ما دوباره بچه‌دار شديم.
-نمي‌شنوم. همين ديگه، سالمي. همين برام خوبه.
-بابا؟ اَلو؟

پيرمرد رفت يه کنسرو باز کنه. با حقوق بازنشستگيش فقط پولش به کنسرو مي‌رسيد. پسرش چند باري گفته بود که براش پول مي‌فرسته ولي پيرمرد قبول نکرده بود. قفسه‌ي کنسروهاش خالي بود، يا اينطور به نظر مي‌زسيد. چشماش نمي‌ديد پس چه احتياجي به لامپ بود؟ از پنج لامپ خونه، سه تا سوخته بودن. دوتاي ديگه هم انقدر کم نور بودن که روشن يا خاموش بودنشون فرقي نمي‌کرد.
مرد يه خودکار گرفت دستش. يه ليست نوشت که فقط خودش مي‌تونست بخونتش. چيزاي قابل فهم اينا بودن: سه تا کنسرو لوبيا، دو تا عدس، دو تا ... کنسرو بعدي‌اي که مي‌خورد يادش نمي‌اومد. با خودش گفت که مهم نيست و توي مغازه مي‌بينه يادش مي‌آد. تهِ ليست يه کلمه‌اي نوشت که توي ليستاي قبليش نبود. نوشته بود: 1 دوست

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

سندرم

"مبارکه، صاحب يه دختر بچه‌ي ... خوشگل شُديد"
"خوشگل؟ شما به اين مي‌گين خوشگل؟"
"آقا آروم باشيد..."
"آروم؟ معلوم نيست زنيکه تو اين نُه ماه چه گلي به سرش زده که بچه ... بچه ..."

زن با بغض گفت: "حالا مي‌گي چي کار کنيم؟"
"چي کار؟ به من مربوط نيست. تقصير توئه، خودتم يه کاريش مي‌کني. دوستام اين... موجود و ببينن چي مي‌گن؟ ما اصلن بچه دار نشديم. يا اين بچه‌ي من نيست."
زن يه سيلي تو صورت مرد خوابوند و رفت.

مرد دور و برشو نگاه کرد. شناسنامه‌ي پدرشو باز کرد. فرزندان: احمد متولد 1340، علي متولد 1350 مرگ 1353.
ماجراي علي رو براي زنش تعريف نکرده بود، فقط گفته بود برادرش تو 3 سالگي مرده بود.
علي هم مثل دخترش بود، خاص. از اين کلمه متنفر بود. خاص؟‌ منگل. درستش اين بود. منگل،‌ بدبخت، بدون هيچ آينده اي. پدرش اينو خوب مي‌دونست. براي همينم... احمدم مي‌دونست بايد همين کارو با دخترش کنه.

مدتي با خودش کلنجار رفت. مي‌دونست نبايد مثل پدرش ضعف نشون بده و کار و 3 سال طول بده. بايد زود سر و تهشو هم مي‌آورد. يه روز شروع کرد به اين که همش يخچال خاليه و هزار روزِ که يه غذاي درست حسابي نخوردم و ... تا زنشو بيرون کنه. زن رفت. ناراحت رفت. مرد به خودش گفت که چاره‌اي نداشت و بايد يه کاري مي‌کرد تنها بره و هي اصرار نکنه که همه با هم بريم. بچه رو برد حموم. وان و پر آب کرد. بچه رو گذاشت تو آب. انگار يه سنگ تو گلوش بود. بي‌اراده اشک مي‌ريخت. دست خودش نبود. مي‌دونست اين تنها راه حلِ. دستاش مي‌لرزيد، شديد. پاهاي بچه تکون مي‌خوردن. آب هي مي‌ريخت بيرون. مرد فرياد کشيد و بچه رو در آورد. محکم چسبوندش به سينه‌ش. يه لحظه نگاهش کرد. بچه بهش لبخند زد، لبخند.

بو

تو اتوبوس همه بو مي‌دن. کناريم بو مي‌ده. جلوييم بو مي‌ده. همه بو مي‌دن.
منم نرده‌هاي کنار خيابونو مي‌شمارم.
کسي چه مي‌دونه، شايد يکي الآن داره همينو در وصف من مي‌گه.
اصلن هممون بو مي‌ديم.

شايد امروز آفتابي باشه، يا نه.

تلق تولوق رِنوش به آسمونا هم مي‌رسيد. هر قدمي بر‌مي‌داشت آخ واوخِ تمام پيچ و مهره‌هاش در مي‌اومد. از مزه‌ي بنزين ديگه حالش بهم مي‌خورد. دلش براي اون روزا که صاحبش هي به بهانه‌ي چک کردن روغن کاپوت و مي‌زد بالا و کلي ديدش مي‌زد، تنگ شده بود. آخرين باري که برده بودتش تر و تميزش کنه بر‌مي‌گشت به ماه‌ها پيش. دلش مي‌خواست دوباره موقع ريختن روغن توي اون سطلِ قلقلکش بياد. آخ که چقدر يه حموم دومادي مي‌خواست.
اون روز وقتي صاحبش اومد کلي زور زد که با نگاه‌هاي ملتمسانه ازش يه لبخند کش بره. نه. بداخلاق بود دوباره. پاي موبايل داشت سر يکي داد مي‌زد. خيلي نمي‌فهميد چي مي‌گه، گوشاش سنگين شده بود. به خودش گفت: "امروز يه حالي بهش مي‌دم همون بار اول روشن مي‌شم. اون‌ موقع ديگه بهم از اون حرفا نمي‌زنه."
سوييچ چرخيد. قلبش بدجوري تند مي‌زد. اهه اهه اهه. اهه اهه اهه. "[...]ِ [...]ِ [...]، مفت نمي‌ارزي [...]."
خيلي يواشکي چند قطره از آب کاربراتورشو تف کرد پايين، دوستش گفته بود اين کار کلي راهتش مي‌کنه. راست مي‌گفت. حس خوبي بود. صاحبش لکه‌ها رو ديد. "حالا ديگه برا من مي‌شاشي؟" يه لگد به چرخش زد و گوشيشو برداشت سر يکي ديگه هم داد بزنه.
"آآآآآآي! فکر کنم اين ديگه کبود شه..."
"الآن مي‌آرمش." اين جمله‌ي آخرش بود. رنو رو برد يه جاي عجيب غريب. پرِ ماشيناي قراضه بود. بهش گفت: "منو آوردي اينجا ... حموم؟" يه کم ترسيده بود. دست و پاش مي‌لرزيد. صابش پياده شد، سوييچ و داد دستِ يه آقاهه و رفت. تا خواست بگه کي مي‌آي دنبالم، رفته بود. "اين ديگه چيه؟ اي واي. آي!" پت پت پت... "بايد ازش پولم مي‌گرفتم، هيچ چيش به درد نمي‌خوره."

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

خسته‌ام کردي

سنگينم کردي، خيلي. نمي‌دونستم نفس کشيدن انقدر سخت مي‌تونه باشه. چرا اينطوري شد؟ دلم خواست سرمو بکنم تو يه تشت آب يخ تا مغزم بي‌حس شه و همه‌چي تموم شه. از اين وضعيت بدم مي‌آد.
آن روز همه چيز خسته کننده بود. روزي معمولي. همه در حال سبقت گرفتن براي رسيدن به هيچ. يکديگر را زير پا مي‌گذارند تا به دلخواهشان برسند. دلخواهشان چيست؟ خودشان نمئ نميدانند. صبح از خواب برميخيزند و نقابها را بر سر مي‌گذازند، منِ خود را غرق مي‌کنند و اويي مي‌سازند که همه از وجودش افتخار کنند و از همنشيني‌ با او لذت ببرند. براي چه؟ براي رسيدن به چه؟ خودشان هم نمي‌دانند.
همه چيز خسته‌ کننده بود. فضاي شهر آن‌چنان تاريک و خفه بود که در روشنايي مطلق هم جايي را نمي‌ديدي. مثل هميشه تنها بودم. با خودم حرف ميزدم. قدم ميزدم و فکر مي‌کردم. خسته بودم. از همه چيز. مي‌خواستم همه چيز را فراموش کنم. از سکوت لذت مي‌بردم ولي از آن فراري بودم. همه چيز برايم عذاب‌آور شده بود. قدرت تحمل هيچ چيز را نداشتم. چشمانم را بستم ولي نايستادم. رفتم، به اوج آسمان‌ها. پرواز کردم. لبخند زدم. دردي حس کردم. ناچار چشمانم را باز کردم. همه چيز خسته‌ کننده بود تا اين که خود را زير خاک، دفن شده يافتم.

زباله ها اومدن بالا

زندگي يه مسخره بازي عظمي‌ست