پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

عکس 2

مهمونا رفتن. خیالت راحت. الآن دیگه تنهاییم. می‌دونم خیلی طول کشید، نمی‌شد که بگم پاشن برن. چی؟ خوب منم می‌خوام با یکی حرف بزنم، گلوم خشک شده انقدر ساکت نشستم و دور و برمو نگاه کردم. به جز تعریف از بچه‌ها چی برام مونده خوب؟

راست می‌گی، خیلی وقته عکسای عروسیمونو ندیدیم.
وای چقدر اینجا دوتامون خوب افتادیم. سفره عقدمونو آزیتا درست کرده بود. چقدر این دختر خوش سلیقه بود. اِ! آره یادمه. تو این عکسِ پایینِ دامنم گیر کرد به پایه‌ی صندلی و یه تیکّش پاره شد! وای که چه روز قشنگی بود. همه‌چی خوب بود، همه‌چی.

یادته آخرِ مراسم چی بهم گفتی؟ نه؟ یادت نیست؟ گفتی هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاری. چی شد؟ مگه قرار نبود اگه بری منم با خودت ببری؟ پس چرا تنهام گذاشتی؟

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

عکس

زن آلبوم عکس‌های بچه‌هایش را ورق می‌زد و برای دوستانش از موفقیت‌هاشان حرف می‌زد. فلان دانشگاه، فلان کار خارق‌العاده و ... "از بچگی معلوم بود که بزرگ شَن برای خودشون کسایی می‌شن، من و رضا هر لحظه‌ی زندگیمون بهشون افتخار کردیم."
دوستانش با نگاه‌های تحسین آمیز به حرف‌های زن گوش می‌دادند و در دل آرزو می‌کردند بچه‌های خودشان هم آنقدر موفق بودند و آنها را سربلند می‌کردند.

زن لبخندی زد و برایشان چای ریخت. شیرینی تعارف کرد و از آنها تشکر کرد که به خانه‌اش آمده بودند.
"این روزا خیلی تنهام. آخه می‌دونین، سیما الآن یک سالِ که باهام حرف نزده و سهرابم یک سال ونیم پیش تو یه تصادف عمرشو داد به شما."

کفش‌های آهنی

به برگ یخ‌زده‌ی جلوی پایش نگاه کرد. پای چپش را بلند کرد. روی برگ قرار داد و با تمام قوا آن را له کرد. چقدر آسان خرد شد. چقدر آسان توانست آن را نابود کند. چقدر آسان می‌توان نابود کرد. چقدر...

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

کیستی؟

به دستانش نگاه کرد. دستان او نبودند. صورتش را لمس کرد. صورتش چروک بود، به قدری چروک که انگشتانش در لایه‌های آن گم می‌شدند. چه بر سرش آمده بود؟ سعی کرد از تختش پایین بیاید ولی توانایی جابجایی را در خودش نمی‌دید. چشمانش سیاهی رفت. در کنار تخت عصایی یافت. به آن تکیه کرد. دست‌های استخوانیش از ترس می‌لرزیدند. قلبش تند می‌زد. نمی‌دانست. هیچ نمی‌دانست. به سختی از آن اتاق ناآشنا بیرون رفت بلکه صورتی آشنا ببیند و از او جواب بطلبد.

درِ اتاق به یک راهرو باز می‌شد. در راهرو آدم‌های زیادی در حال رفت و آمد بودند. چهره‌ها همه گرفته و عصبانی. دهانش را گشود تا حداقل بفهد کجاست. هیچ کلمه، حتی هیچ صدایی از دهانش خارج نشد. سعی کرد با دستانِ لرزانش توجه کسی را جلب کند ولی انگار نامرئی بود. وسط راهرو ایستاده بود. آده‎ها از کنار او می‌گذشتند و طوری رفتار می‌کردند که او جزوی از راهروست. خسته شد. پاهایش شل شدند. با خودش گفت ای کاش آرام به زمین برخورد کنم. قبل از آنکه به زمین برسد، دستی بازویش را گرفت.

-آقای امیدوار شما بیرونِ اتاقتون چی‌کار می‌کنید؟ بذارین ببرمتون توی اتاقتون... نسرین تو رو خدا بیا کمکم کن! آخر این مریض فراموشیا منو می‌کشن.

جیر بی جیر

جیرجیرک‌ها در حیاط خانه‌اش مهمانی گرفته بودند. یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند. آخر مهمانی هم حدی دارد!
مدت‌ها بود که فکر خوابیدن را از سرش بیرون کرده بود تا اینکه شبی تصمیم گرفت آنقدر صدای موسیقی‌اش را زیاد کند که جیرجیرک‌ها از رو بروند. چند ساعتی با فکراینکه دیگر از صدای جیرجیرک‌ها خلاص شده خوش بود. آرام آرام چشمانش از خواب گرم شدند. ضبط را خاموش کرد و خوابید. نیمه شب با صدای سکوت از خواب پرید. چند لحظه بعد لبخندی از سر رضایت زد و درباره به خواب رفت.
صبح پریشان از خواب بیدار شد. سکوت خانه تنهاییش را به او یادآور شد. حاضر بود هر چه را دارد بدهد ولی باز هم صدای جیرجیرک‌هایش را از حیاطش بشنود.