مدتیست اینجا سکنی گزیدهام. جای عجیبیست. نفهمیدم چطور از اینجا سر در آوردم. معمولاً موقع اسباب کشی، آدم به جاهای بهتر میرود ولی این دفعه جای من کوچکتر شده. هوا خوب نیست، گاهی نفسم بند میآید. انگار در بین زمین و هوا معلقم ولی توانایی پرواز هم ندارم. لحظاتی از روز را دوست دارم که قلبم تند میزند. هنوز نفهمیدهام چرا ضربان قلبم سرعت میگیرد. دنبال رابطهی میان مواقع آریتمیِ قلبم هستم ولی سرعت نزدیک شدنم به جواب واقعاً کند است. البته نباید خیلی از من انتظار داشته باشید، دست و بالم تنگ است.
خوبی اینجا این است که از نظر خورد و خوراک تأمینم. غذا دم دست است. از کیفیتش نپرسید چون ناراضیم. در اولین فرصت به آشپز تذکر میدهم. باید ذکر کنم که گاهی پیش میآید که حوصلهام سر برود ولی میتوانم خودم را سرگرم کنم. معلوم است که میتوانم. جدیداً اجسام دور و برم اعصابم را خرد میکند ولی چشمانم خیلی سو ندارند و نادیده گرفتنشان سادهاند. اگر اشتباه نکنم پریروز به این نتیجه رسیدم که شاید نقل مکان ایدهی بدی نباشد. با اینکه آزمایشهایم هنوز نتیجه ندادهاند ولی دیگر اهمیتی ندارد. جایم زیادی تنگ است و شدیداً به عینک جدید نیاز دارم. نورِ کم اینجا چشمانم را اذیت میکند. دیگر اینکه... درِ اینجا کجاست؟