جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹
دويدن از چيزي يا به چيزي
در خيابان ميدويد. درختان به سرعت از سر راهش کنار ميرفتند، انسانها هم. از چشمانش نميشد فهميد به چه چيزي فکر ميکند. فقط ميدويد. روبان قرمزي را محکم در مشتش گرفته بود. روبان کادوي تولدش بود. خسته و دلگير بود. آدمبزرگها را نميفهميد. نميفهميد پدرش چطور توانسته بود مادرش را... کاري کند مادرش ديگر باز نگردد. مهمتر از آن نميفهميد چرا هنگام باز کردن کادوي تولدش، مادرش حضور نداشت. فقط ميدويد. شايد جوابي در انتهاي اين خيابان انتظارش را ميکشيد.
شلوغي زود گذر
"خوش اومديد... بفرماييد"
اين صداي خالهي پسربچه بود که شنيده ميشد. پسر از پلهها پايين دويد. خانه شلوغ بود. همه سياه پوش. پسر رو به خالهاش کرد و گفت: "مامان بابا کِي ميآن؟" خاله پشتش را کرد تا پسر اشکهايش را نبيند و پسر را بدون جواب تنها گذاشت. پسر نفهميد و فقط خوشحال بود که خانه مثل هميشه خلوت نيست. نميدانست تا چند ساعت ديگر نه تنها خانه تنها ميماند، بلکه او نيز.
اين صداي خالهي پسربچه بود که شنيده ميشد. پسر از پلهها پايين دويد. خانه شلوغ بود. همه سياه پوش. پسر رو به خالهاش کرد و گفت: "مامان بابا کِي ميآن؟" خاله پشتش را کرد تا پسر اشکهايش را نبيند و پسر را بدون جواب تنها گذاشت. پسر نفهميد و فقط خوشحال بود که خانه مثل هميشه خلوت نيست. نميدانست تا چند ساعت ديگر نه تنها خانه تنها ميماند، بلکه او نيز.
یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹
چشم
-ميبيني؟ تو چشاش پر احساسِ. اصلن غم و حس ميکني.
-مممم ...
-اي واي
-عيب نداره، ميفهمم.
پسر نابينا به نقاشي نگاه نميکرد. لازم نبود. تمام اين احساسات را چشمان دختر، هزاران برابر قويتر، به پسر القا ميکرد.
-مممم ...
-اي واي
-عيب نداره، ميفهمم.
پسر نابينا به نقاشي نگاه نميکرد. لازم نبود. تمام اين احساسات را چشمان دختر، هزاران برابر قويتر، به پسر القا ميکرد.
شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹
تا وقتي زندهام، به خودم قول دادم عوض نشم
يه پايهي صندليش شکستهس. چسب ماليش کرده بود ولي بازم بايد با کلي حواس جمعي مينشست روش. شکستگي مال زمان بچگي پسرش بود. اون موقعها خونشون خيلي شلوغ بود. پسرش به اندازهي هزار نفر بلوا به پا ميکرد! پير مرد روي صندلي نشست. آهي کشيد و توي فکر رفت. چقدر اون قديما غر ميزد و دعوا راه ميانداخت. الآن حاضر بود هر چيزي داره رو بده و اون روزا برگردن. اون روزايي که خونه همش بوي غذا و شيريني ميداد. واي که چقدر دست پخت خانومشو دوست داشت. هيچ وقت بهش نگفت. کلاً ابراز علاقه براش سخت بود و فکر ميکرد کار باطليه.
پسرش ماهي يه بار زنگ ميزد. پير مرد نميخواست سمعک بگيره براي همين پسرش زود زود زنگ نميزد، حقّم داشت. کي حوصله و اعصاب داره هر چيزي رو حداقل پنج بار تکرار کنه؟ پير مرد گوشي تلفن رو برداشت. اين ماه پسرش زنگ نزده بود. نميخواست به روي خودش بياره، ولي يه کم نگران شده بود. چشماش هيچي نديد. به زور پا شد رفت طرف ميز. تا اونجايي که فکرشو ميکرد عينکش اونجا بود. پيداش کرد. با دستاي لرزون به سختي دستههاشو دور گوشش حلقه کرد. رفت طرف تلفن. دفتر تلفن رو باز کرد. شماره رو گرفت. "هِلو؟" "الو، سهراب؟" "اِ؟ دَد تويي؟ صبر کن من بگيرمت. حتماً آزاد گرفتي، نه؟ قطع کن الآن ميگيرم."
پسرش 10 سال پيش رفت آمريکا. براي ختم مادرش هم نيومد. گفت کار داره. 5 سال پيش عروسي کرد. گفت چون ويزا نميدن و تو هم خسته ميشي برات عکسها رو ميفرستم. 3 سال بعدش يه پسر، الِکس، اومد توي عکسهايي که هيچ وقت به دست پيرمرد نرسيد.
چند دقيقه بعد.
-هِلو دَد! خوبي؟
-هولو مال يه فصل ديگس، اومد ميخواي برات بفرستم؟
-نه دَد، گفتم سلام! خوبي حالا؟
-چي؟ وِل کن! تو خوبي؟ الِکس بود؟ خوبه؟
-آره بابا، الِکسِ. خوبه.
-چند سالشه؟
-3
-زنگ نزدي، گفتم خودم زنگ بزنم.
-آره،ببخشيد. اِليزا... ما، دختر دار شديم.
-دختر؟ مگه الِکس اسم پسر نيست؟
-بابا، ما دوباره بچهدار شديم.
-نميشنوم. همين ديگه، سالمي. همين برام خوبه.
-بابا؟ اَلو؟
پيرمرد رفت يه کنسرو باز کنه. با حقوق بازنشستگيش فقط پولش به کنسرو ميرسيد. پسرش چند باري گفته بود که براش پول ميفرسته ولي پيرمرد قبول نکرده بود. قفسهي کنسروهاش خالي بود، يا اينطور به نظر ميزسيد. چشماش نميديد پس چه احتياجي به لامپ بود؟ از پنج لامپ خونه، سه تا سوخته بودن. دوتاي ديگه هم انقدر کم نور بودن که روشن يا خاموش بودنشون فرقي نميکرد.
مرد يه خودکار گرفت دستش. يه ليست نوشت که فقط خودش ميتونست بخونتش. چيزاي قابل فهم اينا بودن: سه تا کنسرو لوبيا، دو تا عدس، دو تا ... کنسرو بعدياي که ميخورد يادش نمياومد. با خودش گفت که مهم نيست و توي مغازه ميبينه يادش ميآد. تهِ ليست يه کلمهاي نوشت که توي ليستاي قبليش نبود. نوشته بود: 1 دوست
پسرش ماهي يه بار زنگ ميزد. پير مرد نميخواست سمعک بگيره براي همين پسرش زود زود زنگ نميزد، حقّم داشت. کي حوصله و اعصاب داره هر چيزي رو حداقل پنج بار تکرار کنه؟ پير مرد گوشي تلفن رو برداشت. اين ماه پسرش زنگ نزده بود. نميخواست به روي خودش بياره، ولي يه کم نگران شده بود. چشماش هيچي نديد. به زور پا شد رفت طرف ميز. تا اونجايي که فکرشو ميکرد عينکش اونجا بود. پيداش کرد. با دستاي لرزون به سختي دستههاشو دور گوشش حلقه کرد. رفت طرف تلفن. دفتر تلفن رو باز کرد. شماره رو گرفت. "هِلو؟" "الو، سهراب؟" "اِ؟ دَد تويي؟ صبر کن من بگيرمت. حتماً آزاد گرفتي، نه؟ قطع کن الآن ميگيرم."
پسرش 10 سال پيش رفت آمريکا. براي ختم مادرش هم نيومد. گفت کار داره. 5 سال پيش عروسي کرد. گفت چون ويزا نميدن و تو هم خسته ميشي برات عکسها رو ميفرستم. 3 سال بعدش يه پسر، الِکس، اومد توي عکسهايي که هيچ وقت به دست پيرمرد نرسيد.
چند دقيقه بعد.
-هِلو دَد! خوبي؟
-هولو مال يه فصل ديگس، اومد ميخواي برات بفرستم؟
-نه دَد، گفتم سلام! خوبي حالا؟
-چي؟ وِل کن! تو خوبي؟ الِکس بود؟ خوبه؟
-آره بابا، الِکسِ. خوبه.
-چند سالشه؟
-3
-زنگ نزدي، گفتم خودم زنگ بزنم.
-آره،ببخشيد. اِليزا... ما، دختر دار شديم.
-دختر؟ مگه الِکس اسم پسر نيست؟
-بابا، ما دوباره بچهدار شديم.
-نميشنوم. همين ديگه، سالمي. همين برام خوبه.
-بابا؟ اَلو؟
پيرمرد رفت يه کنسرو باز کنه. با حقوق بازنشستگيش فقط پولش به کنسرو ميرسيد. پسرش چند باري گفته بود که براش پول ميفرسته ولي پيرمرد قبول نکرده بود. قفسهي کنسروهاش خالي بود، يا اينطور به نظر ميزسيد. چشماش نميديد پس چه احتياجي به لامپ بود؟ از پنج لامپ خونه، سه تا سوخته بودن. دوتاي ديگه هم انقدر کم نور بودن که روشن يا خاموش بودنشون فرقي نميکرد.
مرد يه خودکار گرفت دستش. يه ليست نوشت که فقط خودش ميتونست بخونتش. چيزاي قابل فهم اينا بودن: سه تا کنسرو لوبيا، دو تا عدس، دو تا ... کنسرو بعدياي که ميخورد يادش نمياومد. با خودش گفت که مهم نيست و توي مغازه ميبينه يادش ميآد. تهِ ليست يه کلمهاي نوشت که توي ليستاي قبليش نبود. نوشته بود: 1 دوست
پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹
سندرم
"مبارکه، صاحب يه دختر بچهي ... خوشگل شُديد"
"خوشگل؟ شما به اين ميگين خوشگل؟"
"آقا آروم باشيد..."
"آروم؟ معلوم نيست زنيکه تو اين نُه ماه چه گلي به سرش زده که بچه ... بچه ..."
زن با بغض گفت: "حالا ميگي چي کار کنيم؟"
"چي کار؟ به من مربوط نيست. تقصير توئه، خودتم يه کاريش ميکني. دوستام اين... موجود و ببينن چي ميگن؟ ما اصلن بچه دار نشديم. يا اين بچهي من نيست."
زن يه سيلي تو صورت مرد خوابوند و رفت.
مرد دور و برشو نگاه کرد. شناسنامهي پدرشو باز کرد. فرزندان: احمد متولد 1340، علي متولد 1350 مرگ 1353.
ماجراي علي رو براي زنش تعريف نکرده بود، فقط گفته بود برادرش تو 3 سالگي مرده بود.
علي هم مثل دخترش بود، خاص. از اين کلمه متنفر بود. خاص؟ منگل. درستش اين بود. منگل، بدبخت، بدون هيچ آينده اي. پدرش اينو خوب ميدونست. براي همينم... احمدم ميدونست بايد همين کارو با دخترش کنه.
مدتي با خودش کلنجار رفت. ميدونست نبايد مثل پدرش ضعف نشون بده و کار و 3 سال طول بده. بايد زود سر و تهشو هم ميآورد. يه روز شروع کرد به اين که همش يخچال خاليه و هزار روزِ که يه غذاي درست حسابي نخوردم و ... تا زنشو بيرون کنه. زن رفت. ناراحت رفت. مرد به خودش گفت که چارهاي نداشت و بايد يه کاري ميکرد تنها بره و هي اصرار نکنه که همه با هم بريم. بچه رو برد حموم. وان و پر آب کرد. بچه رو گذاشت تو آب. انگار يه سنگ تو گلوش بود. بياراده اشک ميريخت. دست خودش نبود. ميدونست اين تنها راه حلِ. دستاش ميلرزيد، شديد. پاهاي بچه تکون ميخوردن. آب هي ميريخت بيرون. مرد فرياد کشيد و بچه رو در آورد. محکم چسبوندش به سينهش. يه لحظه نگاهش کرد. بچه بهش لبخند زد، لبخند.
"خوشگل؟ شما به اين ميگين خوشگل؟"
"آقا آروم باشيد..."
"آروم؟ معلوم نيست زنيکه تو اين نُه ماه چه گلي به سرش زده که بچه ... بچه ..."
زن با بغض گفت: "حالا ميگي چي کار کنيم؟"
"چي کار؟ به من مربوط نيست. تقصير توئه، خودتم يه کاريش ميکني. دوستام اين... موجود و ببينن چي ميگن؟ ما اصلن بچه دار نشديم. يا اين بچهي من نيست."
زن يه سيلي تو صورت مرد خوابوند و رفت.
مرد دور و برشو نگاه کرد. شناسنامهي پدرشو باز کرد. فرزندان: احمد متولد 1340، علي متولد 1350 مرگ 1353.
ماجراي علي رو براي زنش تعريف نکرده بود، فقط گفته بود برادرش تو 3 سالگي مرده بود.
علي هم مثل دخترش بود، خاص. از اين کلمه متنفر بود. خاص؟ منگل. درستش اين بود. منگل، بدبخت، بدون هيچ آينده اي. پدرش اينو خوب ميدونست. براي همينم... احمدم ميدونست بايد همين کارو با دخترش کنه.
مدتي با خودش کلنجار رفت. ميدونست نبايد مثل پدرش ضعف نشون بده و کار و 3 سال طول بده. بايد زود سر و تهشو هم ميآورد. يه روز شروع کرد به اين که همش يخچال خاليه و هزار روزِ که يه غذاي درست حسابي نخوردم و ... تا زنشو بيرون کنه. زن رفت. ناراحت رفت. مرد به خودش گفت که چارهاي نداشت و بايد يه کاري ميکرد تنها بره و هي اصرار نکنه که همه با هم بريم. بچه رو برد حموم. وان و پر آب کرد. بچه رو گذاشت تو آب. انگار يه سنگ تو گلوش بود. بياراده اشک ميريخت. دست خودش نبود. ميدونست اين تنها راه حلِ. دستاش ميلرزيد، شديد. پاهاي بچه تکون ميخوردن. آب هي ميريخت بيرون. مرد فرياد کشيد و بچه رو در آورد. محکم چسبوندش به سينهش. يه لحظه نگاهش کرد. بچه بهش لبخند زد، لبخند.
بو
تو اتوبوس همه بو ميدن. کناريم بو ميده. جلوييم بو ميده. همه بو ميدن.
منم نردههاي کنار خيابونو ميشمارم.
کسي چه ميدونه، شايد يکي الآن داره همينو در وصف من ميگه.
اصلن هممون بو ميديم.
منم نردههاي کنار خيابونو ميشمارم.
کسي چه ميدونه، شايد يکي الآن داره همينو در وصف من ميگه.
اصلن هممون بو ميديم.
شايد امروز آفتابي باشه، يا نه.
تلق تولوق رِنوش به آسمونا هم ميرسيد. هر قدمي برميداشت آخ واوخِ تمام پيچ و مهرههاش در مياومد. از مزهي بنزين ديگه حالش بهم ميخورد. دلش براي اون روزا که صاحبش هي به بهانهي چک کردن روغن کاپوت و ميزد بالا و کلي ديدش ميزد، تنگ شده بود. آخرين باري که برده بودتش تر و تميزش کنه برميگشت به ماهها پيش. دلش ميخواست دوباره موقع ريختن روغن توي اون سطلِ قلقلکش بياد. آخ که چقدر يه حموم دومادي ميخواست.
اون روز وقتي صاحبش اومد کلي زور زد که با نگاههاي ملتمسانه ازش يه لبخند کش بره. نه. بداخلاق بود دوباره. پاي موبايل داشت سر يکي داد ميزد. خيلي نميفهميد چي ميگه، گوشاش سنگين شده بود. به خودش گفت: "امروز يه حالي بهش ميدم همون بار اول روشن ميشم. اون موقع ديگه بهم از اون حرفا نميزنه."
سوييچ چرخيد. قلبش بدجوري تند ميزد. اهه اهه اهه. اهه اهه اهه. "[...]ِ [...]ِ [...]، مفت نميارزي [...]."
خيلي يواشکي چند قطره از آب کاربراتورشو تف کرد پايين، دوستش گفته بود اين کار کلي راهتش ميکنه. راست ميگفت. حس خوبي بود. صاحبش لکهها رو ديد. "حالا ديگه برا من ميشاشي؟" يه لگد به چرخش زد و گوشيشو برداشت سر يکي ديگه هم داد بزنه.
"آآآآآآي! فکر کنم اين ديگه کبود شه..."
"الآن ميآرمش." اين جملهي آخرش بود. رنو رو برد يه جاي عجيب غريب. پرِ ماشيناي قراضه بود. بهش گفت: "منو آوردي اينجا ... حموم؟" يه کم ترسيده بود. دست و پاش ميلرزيد. صابش پياده شد، سوييچ و داد دستِ يه آقاهه و رفت. تا خواست بگه کي ميآي دنبالم، رفته بود. "اين ديگه چيه؟ اي واي. آي!" پت پت پت... "بايد ازش پولم ميگرفتم، هيچ چيش به درد نميخوره."
چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹
خستهام کردي
سنگينم کردي، خيلي. نميدونستم نفس کشيدن انقدر سخت ميتونه باشه. چرا اينطوري شد؟ دلم خواست سرمو بکنم تو يه تشت آب يخ تا مغزم بيحس شه و همهچي تموم شه. از اين وضعيت بدم ميآد.
آن روز همه چيز خسته کننده بود. روزي معمولي. همه در حال سبقت گرفتن براي رسيدن به هيچ. يکديگر را زير پا ميگذارند تا به دلخواهشان برسند. دلخواهشان چيست؟ خودشان نمئ نميدانند. صبح از خواب برميخيزند و نقابها را بر سر ميگذازند، منِ خود را غرق ميکنند و اويي ميسازند که همه از وجودش افتخار کنند و از همنشيني با او لذت ببرند. براي چه؟ براي رسيدن به چه؟ خودشان هم نميدانند.
همه چيز خسته کننده بود. فضاي شهر آنچنان تاريک و خفه بود که در روشنايي مطلق هم جايي را نميديدي. مثل هميشه تنها بودم. با خودم حرف ميزدم. قدم ميزدم و فکر ميکردم. خسته بودم. از همه چيز. ميخواستم همه چيز را فراموش کنم. از سکوت لذت ميبردم ولي از آن فراري بودم. همه چيز برايم عذابآور شده بود. قدرت تحمل هيچ چيز را نداشتم. چشمانم را بستم ولي نايستادم. رفتم، به اوج آسمانها. پرواز کردم. لبخند زدم. دردي حس کردم. ناچار چشمانم را باز کردم. همه چيز خسته کننده بود تا اين که خود را زير خاک، دفن شده يافتم.
همه چيز خسته کننده بود. فضاي شهر آنچنان تاريک و خفه بود که در روشنايي مطلق هم جايي را نميديدي. مثل هميشه تنها بودم. با خودم حرف ميزدم. قدم ميزدم و فکر ميکردم. خسته بودم. از همه چيز. ميخواستم همه چيز را فراموش کنم. از سکوت لذت ميبردم ولي از آن فراري بودم. همه چيز برايم عذابآور شده بود. قدرت تحمل هيچ چيز را نداشتم. چشمانم را بستم ولي نايستادم. رفتم، به اوج آسمانها. پرواز کردم. لبخند زدم. دردي حس کردم. ناچار چشمانم را باز کردم. همه چيز خسته کننده بود تا اين که خود را زير خاک، دفن شده يافتم.
اشتراک در:
پستها (Atom)