"ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک میشویم سپری میکنیم و به نوبهی خود نابود میشویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود کننده، اما زنده باشیم، مانند پرندهی شوخی در جنگلی آهکی." -بوبن
در آن شبی که برای همیشه میرفتی
در آن شب پیوند
طنین خندهی من سقفِ خانه را برداشت
"کدام ترس تو را این چنین عجولانه
"به دام بستهی تسلیم تن
-فروغلتاند؟!
*
و خندهها نه مقطع
-که آبشاری بود
و خنده؟!
خنده نه،
قهقاه گریه واری بود
که چشمهای مرا در زلالِ اشک نشاند
و من
به آن کسی
کز انهدام درختانِ باغ میآمد
سلام میکردم.
سلامِ مضطربم در هوا معلق ماند
و چشمهای مرا در زلالِ اشک نشاند -حمید مصدق
پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹
جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹
حمام سه
مرد شکم گنده به قنادی مورد علاقهاش رفت. با دستپاچگی به صاحب قنادی که زن زیبایی بود گفت: "سلام، یه برش از کیک مخصوصتون میشه بدین؟" کمی صبر کرد، چشمانش را بست و به خودش گفت دیگر کافی است و باید بعد از شش سال حرفی به جز درخواست برشی از کیک مخصوص به این خانم بزند و به او بگوید که چه حسی نسبت به او دارد. بعد از پنج نفس عمیق آمادهی صحبت بود. با مقادیر زیادی مِن مِن زن را به مراسم ازدواج مادرش دعوت کرد و در انتها گفت: "کاملاً درک میکنم اگر قبول نکنید."
زن کمی مکث کرد و سپس گفت: "مدتها بود دلم میخواست یه عروسی برم. چند روز پیش عروسی دوستم بود ولی اِنگار دوماد جا زد، نمیدونم، خلاصه عروسی بهم خورد و منم موندم و یه لباس گرون!" مرد با ناباوری پرسید: "یعنی میآین؟" زن با لبخند پاسخ داد: "تو این چند سال که چیز بدی از شما ندیدم و نشنیدم. برادرم هم از منشیش هیچ چیزی به جز تعریف نمیگه."
آن شب که مرد در وان حمامش نشست، دیگر غصههایش را غرق نکرد. این بار خودش در شادی غرق بود.
زن کمی مکث کرد و سپس گفت: "مدتها بود دلم میخواست یه عروسی برم. چند روز پیش عروسی دوستم بود ولی اِنگار دوماد جا زد، نمیدونم، خلاصه عروسی بهم خورد و منم موندم و یه لباس گرون!" مرد با ناباوری پرسید: "یعنی میآین؟" زن با لبخند پاسخ داد: "تو این چند سال که چیز بدی از شما ندیدم و نشنیدم. برادرم هم از منشیش هیچ چیزی به جز تعریف نمیگه."
آن شب که مرد در وان حمامش نشست، دیگر غصههایش را غرق نکرد. این بار خودش در شادی غرق بود.
حمام دو
مرد شکم گنده در حمام شاد بود تا اینکه زنگ در خانهاش به صدا در آمد. مرد ناسزا گویان حوله را دور خود پیچاند و لخ لخ کنان به سمت در رفت. با عصبانیت گفت: "کیه؟" صدایی نیامد. در را باز کرد. مادرش را دید. مادرش خشمگینانه گفت: "این چه طرز صحبت با مامانته؟ خجالت نمیکشی؟ این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ خیال نداری منو راه بدی تو؟ اینم عوض تشکرشه. بچه بزرگ کردم که الآن برام ادا در بیاره و ابرو بالا بندازه. واه واه!" مرد گویی تمام غصههای دنیا را روی سرش ریخته بودند، گفت: "سلام مامان."
مادرش او را ناموفقترین عضو خانوادهشان میدید. او منشی شهردار بود. از کارش راضی بود چون با حقوق کمی که میگرفت میتوانست به قنادی مورد علاقهاش برود و کیکهای خوشمزه بخورد. یک خواهر و یک برادر داشت که هردو دکتری داشتند و اسم و رسمی برای خود به هم زده بودند. مهمتر از آن هر دو ورزشکار بودند که این دلیل دیگری بود تا مادرش او را به سخره بگیرد. مرد آخرین باری را که مادرش از او تعریف کرده بود به یاد نمیآورد، در واقع مادرش تا به حال او را تمجید نکرده بود. از این بابت ناراضی بود. برای اینکه بیش از این غصه نخورد در شهر دیگری برای خودش خانهای خریده بود. با این حال همان دیدار سالیانهای که با مادرش داشت، او را کاملاً تخلیه میکرد! مرد دلیل این دیدارها را نمیدانست چون برایش روشن بود که مادرش از او متنفر است.
مادرش وارد خانه شد. سرش را تکان داد و گفت: "هنوزم شلختهای!" مرد نوشیدنیای به او تعارف کرد ولی مادر دستش را رد کرد. "کارت عروسیمو برات آوردم. تصمیم گرفتم بعد بیست وهشت سال عروسی کنم." قبل ازاینکه به پسرش فرصت این را بدهد که به او تبریک بگوید، گفت: "نخواستی هم میتونی نیای. اگه اومدی هم یه لباسی بپوش که یکم این شیکمتو کوچیک نشون بده. حوصله ندارم آبرومو ببری. خوب دیگه من میرم."
در خانه که کوبیده شد، مرد دوباره داخل وان حمام رفت و در تنهایی خودش کمی گریست.
مادرش او را ناموفقترین عضو خانوادهشان میدید. او منشی شهردار بود. از کارش راضی بود چون با حقوق کمی که میگرفت میتوانست به قنادی مورد علاقهاش برود و کیکهای خوشمزه بخورد. یک خواهر و یک برادر داشت که هردو دکتری داشتند و اسم و رسمی برای خود به هم زده بودند. مهمتر از آن هر دو ورزشکار بودند که این دلیل دیگری بود تا مادرش او را به سخره بگیرد. مرد آخرین باری را که مادرش از او تعریف کرده بود به یاد نمیآورد، در واقع مادرش تا به حال او را تمجید نکرده بود. از این بابت ناراضی بود. برای اینکه بیش از این غصه نخورد در شهر دیگری برای خودش خانهای خریده بود. با این حال همان دیدار سالیانهای که با مادرش داشت، او را کاملاً تخلیه میکرد! مرد دلیل این دیدارها را نمیدانست چون برایش روشن بود که مادرش از او متنفر است.
مادرش وارد خانه شد. سرش را تکان داد و گفت: "هنوزم شلختهای!" مرد نوشیدنیای به او تعارف کرد ولی مادر دستش را رد کرد. "کارت عروسیمو برات آوردم. تصمیم گرفتم بعد بیست وهشت سال عروسی کنم." قبل ازاینکه به پسرش فرصت این را بدهد که به او تبریک بگوید، گفت: "نخواستی هم میتونی نیای. اگه اومدی هم یه لباسی بپوش که یکم این شیکمتو کوچیک نشون بده. حوصله ندارم آبرومو ببری. خوب دیگه من میرم."
در خانه که کوبیده شد، مرد دوباره داخل وان حمام رفت و در تنهایی خودش کمی گریست.
دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹
حمام
به نظر میرسید با انگشتان پایش قهر است. آنها را به ندرت میدید. صاحب خوبی برایشان نبود. بعضی اوقات که برای مدت طولانیای راه رفته بود، بهشان میگفت طاقت بیاورند. تقصیر خودش نبود، آن شکم گنده رابطهشان را خراب کرده بود.
وان حمام را دوست داشت چون تنها آنجا بود که انگشتان پایش را یک دل سیر تماشا میکرد.
وان حمام را دوست داشت چون تنها آنجا بود که انگشتان پایش را یک دل سیر تماشا میکرد.
اون روز...
دلش را گرفته بود و میخندید. قهقهه میزد.
او که استقبال دختر را دید، آب و تاب داستان را زیادتر کرد تا خندهی دختر هیچگاه تمام نشود.
او که استقبال دختر را دید، آب و تاب داستان را زیادتر کرد تا خندهی دختر هیچگاه تمام نشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)