شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

فرود

-تونستی بیاریش بیرون؟
-جلوی ماشین خرد شده... پاهاش گیر کرده... لعنتی...
-کیفشو بده من ببینم کارت شناسایی چیزی داره، زنگ بزنم به خونواده‌ش... مصطفی یاری. موبایلش زنگ می‌زنه؟
-بیا... بدو تا قطع نشده بر دار دیگه!
-اَلو؟ بله خانم... نه من... آروم باشید... چیزی نشده... ایشون تصادف کردن... خوبن، یه کم جزئی خراش برداشتن... شانس آوردن دَم بیمارستانن... آره همین بیمارستانِ... بله همین... والّا راننده تاکسیِ ناواردی کرده، تو این برف و یخبندون لیز خورده. جلوی ماشین طرفی که شوهر شما بودن رفته تو دل تیر چراغ برق... نه خانم، سالم و سرحالِ! از من و شما هم سرحال‌تر! الآن بردیمش تو بیمارستان یه چِکی بکنندش... نگران نباشید، همه چی درسته.
-چی چی می‌گی سالمِ؟ بدجوری خون ازش رفته. تازه با این وضعی که من می‌بینم، بعید نیست مجبور شیم پاهاشو قطع کنیم...
-دست و پامو گم کردم.
-مردک! اولین بارِت که نیست. چرا چرند گفتی؟
-صداشو باید می‌شنیدی. والّا، گفتم اگه راستشو بگم الآن سکته می‌کنه. بعدم، تو از کجا می‌دونی؟ بذار ببریمش چِکاپ. شاید لازم نباشه پاهاشو قطع کنیم. حالا بدو بیارش تو. طبقه دوم و بزن.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

سبزیِ بهار

سبزی خوردن، خوردنِ سبزی، سبزیِ بهار، بهارِ بارونی، بارون توی جنگل، جنگلِ پر از درخت، درخت‌های انبوه، انبوهِ برگ، برگ‌های سبز، سبزِ سبزِ سبز... وای که چقدر سبزیِ طبیعت خوردنیِ!

پرواز

در فرودگاه منتظر بودند. سرش را روی شانه‌ی مادرش گذاشت. از منتظر ماندن هیچ خوشش نمی‌آمد. همیشه باید برای پدرش منتظر می‌ماند. به مادرش گفت: "پس بابا کِی می‌آد؟" مادرش برای اینکه دختر را سرگرم کند گفت: "می‌خوای داستان روز به دنیا اومدنتو تعریف کنم؟" چشمان دختر برق زدند. صاف نشست و رویش را به مادرش کرد.

مادر آغاز کرد: "صبح اون روز بابات رفت اهواز دیدن مامانش. من حس بدی داشتم ولی چیزی نگفتم. بهش قول دادن دردم نگیره تا برگرده. طرفای ظهر بود که یکدفعه دردم گرفت. فوراً زنگ زدم به مصطفی. بابات سریع دوید رفت فرودگاه ولی پروازی نبود که. منم مجبور شدم تنهایی برم بیمارستان. می‌دونم، منم همینو گفتم. آخه الآنم وقت سفر بود؟! تنها پروازی که بود، می‌رفت اصفهان. بابات با هزار خواهش و تمنا بالاخره سوار هواپیما شد. اصفهان که رسید به عمو پرویز زنگ زد، یادته گفتم عموت هلی کوپتر داشت؟ دست عموت درد نکنه، باباتو سریع رسوند تهران. تا رسید بدو بدو سوار یه تاکسی شد که بیاد بیمارستان. ساعت هفت شد و یِهو دلم آشوب شد و دردم بیشتر. دکتر گفت الآنه که بیاد. منم زدم زیر گریه. آخه هیچکی نبود پیشم. ترسیده بودم." با خنده گفت: "مامان بابامو می‌خواستم!" آهی کشید: "خدا رحمتشون کنه. خلاصه با هزار زور و زحمت خانم تشریف آوردن! وای که چقدر خوشگل بودی! من هنوز آروم قرار نداشتم. به موبایل بابات زنگ زدم. برنداشت. بازم سعی کردم. یه آقایی برداشت. دلم هُری ریخت. درست دَم در بیمارستان تاکسیِ بابات لیز خورده بود و زده بود به یه تیر چراغ برق. خدا بهم رحم کرد. مردم تندی اونا رو کشیدن بیرون. با اون حال رفتم دنبال اتاقش بگردم. نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم سالم دیدیمش، ولی فقط..."

در همان موقع چهره‌ای آشنا نزدیک آنها شد. "سلام. خوبین؟ ببخشید، خیلی معطل شدید؟ باید صبر می‌کردم همه پیاده شن بعد صندلی چرخ‌دار بیارن. عزیز دل من چطوره؟" دختر دوید و پدرش را به آغوش کشید و او را بوسه باران کرد.

مادر گفت: "جمله‌ی آخر داستانمو نگفتم! آره دیگه اینطوری شد که بابات گفت اسمتو بذاریم پرواز."