پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰

دستانم یخ زدند

صدای تیز تودماغی‌ات را انداخته بودی روی سرت. با آن چشمان درشتت زل زده بودی به چشمان من. کاش می‌دانستم چرا سرم داد می‌کشیدی... ولی آنقدر هم برایم مهم نبود که بپرسم. همین که روبروی من ایستاده بودی و با من حرف می‌زدی به تمام رویاهایم جان دادی. به زخم بالای ابرویت خیره شده بودم. شاید ... شاید در سه سالگی سرت گیج رفته و به آن چارچوب لعنتی خورده... وای که چقدر آرزو می‌کردم جای آن چارچوب را با یک بالش پر می‌کردم. یا شاید سوم دبستان یک بغل دستی شیطان داشتی و... وای که چقدر می‌خواستم انتقام زخمت را از بغل دستی‌ات بگیرم. یا سه سال پیش با تمام وجودت در زمین فوتبال می‌دویدی و حواست پرت موقعیت استثنایی‌ای پیش آمده بود و سرت به آن تیرک... آخ آن تیرکِ شوم... ای کاش آن تیرک را می‌شکاندم و سرت را نجات می‌دادم. دستم به سویت کشیده می‌شد، مبارزه با او بی‌فایده بود، قدرتش زیادتر از توان من بود. در نیمه‌های راه صدای پدرم مرا به دنیا برگرداند: " آقا حالا یه شیشه‌ی شکسته شده‌ی شربت که انقدر دعوا ندارد. پولش را می‌دم... شما اون پودر لباسشویی را بدید... بیا دخترم اینو بذار توی ماشین."