جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

براي تو

آن دفعه در هواپيما کنارم نبودي. کسي نبود که با او سر صندلي کنار پنجره دعوا کنم. نشستم. کنار پنجره. به ابرها نگاه کردم. به خودم گفتم اين دفعه نمي‌خوابم. اين دفعه يک دل سير به ابرها نگاه مي‌کنم. نگاه کردم. يک دل سير نگاه کردم. دوست داشتم تو هم با من نگاه مي‌کردي. آن ابرهاي پشمالوي شيطان را نگاه مي‌کردي. اين دفعه من کنار تو نخواهم بود. تو کنار پنجره به ابرها نگاه کن. يک دل سير نگاه کن. فقط اي کاش مي‌دانستم چه کسي کنارت مي‌نشيند.

ظرف

دوست دارم وقتي ظرف مي‌شورم برقصم.

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

نالوتي

ناخن پاي کلاغ اونقدر بلند شده بود که وقتي خواست اون چيز برّاق و از توي جوب برداره، گير کرد به کناره‌ي جوب و يه کلاغ ديگه بهش خنديد و اون چيز و برداشت و برد.

زود است

دنبال کاغذ ديواري براي اتاق بچه بودند. حواس مرد جاي ديگري بود. به کاغذها نگاه نمي‌کرد. سر تکان مي‌داد و گاهي لبخند مي‌زد. زن کلافه شده بود. مرد نمي‌توانست رفتارش را توجيه کند. نمي‌توانست به همسرش -که با شادي اتاق بچه‌اي را که به زودي وارد زندگيشان مي‌شد، آماده مي‌کرد- بگويد که دکتر خبرهاي خوشي برايشان نداشت. ممکن بود هر لحظه لخته‌اي که در مغز مرد تشکيل شده بود، مشکلي برگشت ناپذير براي اين خانواده‌ي تازه شکل گرفته بوجود آورد.

انگشت‌ها

انگشتان پايش خسته بودند، از تمام کفش‌هاي تنگي که تا به حال به آنها پوشانده شده بود. انگشتان امروز خوشحال بودند. امروز صاحبشان پا برهنه روي ماسه‌ها راه مي‌رفت. از فرو رفتن در ماسه‌ها لذت مي‌بردند، از اينکه بالاخره به آنها اهميت داده شده بود لذت مي‌بردند.

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

درس‌هاس آفتابي

نوه‌ي پيرزن بازي‌گوش بود، شايد بيش از حد. به گلدان‌ شمع‌داني‌ مادربزرگش نگاه مي‌کرد. گلدان تقريباً خشک شده بود.

هر روز از مدرسه به خانه‌ي مادربزرگش مي‌رفت تا غروب مادرش او را به خانه ببرد. پدر و مادرش هميشه سر کار بودند، حداقل پسر اينطور فکر مي‌کرد. معلمانِ مدرسه از وضعيت درسي پسر راضي نبودند. هفته‌اي يک بار پدر يا مادر پسر را به مدرسه مي‌خواندند و آنها مجبور به گرفتن مرخصي ساعتي مي‌شدند. معلمان عقيده داشتند که پسر بي‌توجه است و به همين خاطر از درس‌هاي مدرسه عقب مانده است.

معلمان اشتباه فکر مي‌کردند. پسر تمامي درس‌هايي را که بايد مي‌آموخت از بر بود. مي‌دانست بايد به آسمان نگاه کند و ابرها را به شکل‌هاي عجيب و غريب ببيند. مي‌دانست بايد به حيوان‌هاي بي‌صاحب خياباني لبخند بزند تا از کمبود محبت دلشان نگيرد. مي‌دانست چطور گل‌ها را ببويد تا خوششان بيايد. مي‌دانست اگر به آدم‌هاي غمگين دست تکان دهد، به آنها اميد اين را داده است که هنوز ناپديد نشده‌اند. مهم‌تر از همه، مي‌دانست چه نقاشي‌اي بکشد تا اشک‌هاي مادرش ناپديد شوند. معلمان پسر سخت در اشتباه بودند.

پسر گلدان شمعداني را بوسيد. به گلدان گفت:‌ "اگه بميري مامان‌بزرگ خيلي غصه مي‌خوره. حالا که بوسِت کردم ديگه نمير، ‌باشه؟"

سيب

بيا، پاهاتو بذار روي شونه‌هام اونوقت دستت به سيبه مي‌رسه... گرفتيش؟
خوشحالم که خوشحالي. نصفش کنيم؟ چطوري؟ چيزي نياورديم که...
نه بابا... من اصلاً گرسنم نبودم، فقط مي‌خواستم بياي روي شونه‌هام

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

نخواب

"مي‌رم چشم مي‌ذارم، بدو قايم شو، باشه؟
1 ،2 ،3 ، ...، 10 اومدم...
اي واي! چرا قايم نشدي؟ خوابيدي؟"

پسر به سختي تلاش کرد دختر را بلند کند: "بذار... ببرمت... بذارمت توي تختت... سنگين شدي؟"

در راه خانه، باد با موهاي دختر خداحافظي مي‌کرد.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

همه تا وقتي دير شود صبر مي‌کنيم، صبر مي‌کنيم

-عکسي ازش دارين؟
-الآن چيزي نداريم... آقا خواهش مي‌کنم پيداش کنيد... خواهش مي‌کنم...
-توصيفش کنيد لااقل. دنبال چي بگرديم؟

دخترک هيچ‌وقت به اين اندازه خوشحال نبود. دنياي پايين پرتگاه عاري بود از پدرها و مادرهايي که مدام با يکديگر دعوا مي‌کردند، از انسان‌هايي که همواره از کارهايت شکايت مي‌کردند، از اجبار، از زور... آنجا آسماني آبي داشت. دخترک همين را مي‌خواست، ‌فقط همين. او مي‌خواست احساس کند به جايي تعلق دارد. اينجا. الآن.

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

اي کاش

-خانوم دستمال مي‌خري؟ خانوم تو رو خدا...
-برو بچه، برو نمي‌خوام.

اين بهترين حالت برخورد آدم ها با دختر بود. خيلي ها فحش مي‌دادند. آخر شب دختر پول هاي اندکش را شمرد، به يک پاکت شير مي‌رسيد. وارد سوپر مارکت شد و شيرش را خريد. پسري که پول هاي گروه را به "آقا" تحويل مي‌داد سر رسيد. شير دختر را پرت کرد. داد زد که "همه"‌ي پولش را بايد به او مي‌داد. دختر با گريه به شکمش اشاره کرد. دو روز بود هيچ نخورده بود.

اين کاغذ ها

قلکش را تکان داد. يک سکه در آن سر وصدا مي‌کرد. کمي فکر کرد. قلک را شکاند. تک سکه‌ي موجود در آن را با دستان کوچکش گرفت و پيش پدرش رفت. پدرش قبض هاي پرداخت نشده‌ي آب، برق و گاز را در دست داشت. سکه را به او داد و گفت: "اين مال تو، ديگه غصه‌ي اين کاغذا رو نخور."