شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

مهم اينه که مال منه، نه؟

اصلاً به من چه که باغچه‌ي بقيه‌ي آدم‌ها خوشگل‌‌تره يا گل و گياهاش سرحال‌ترن. من باغچه‌مو دوست دارم. توش لاله کاشتم، لاله‌هاي قرمز. ياس، گل کاغذي، موگه، شاه پسند، يه درختچه از اون درخت پَر خونه‌ي خانبا؛ همه جمعشون جمعِ. تازه، عاشق قاصدک‌هاشم. پُرِ پُرِ آرزوهاي خوب خوب‌اند. باغچه‌ي عزيزم پُر موسيقيِ. گل‌هاش برام آواز مي‌خونن.
شمع گل پروانه، سوسن سنبل افسانه! من باغچه‌مو دوست دارم.

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

چکمه‌هاي تاريک

پيرزن در غسالخانه کار مي‌کرد. با چکمه‌هاي سياه و پيش‌بند بد بو.
هر روز خدا را شکر مي‌کرد زنده است.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

چرا که نه!

امروز آسمون آبي نبود. هوا خوب نبود، اصلاً! احساس خوشبختي نمي‌کردم چون کفشم پام و بدجوري زخم کرده بود. ولي با اين وجود ديدن آدما که يکي نون مي‌خريد، يکي پاي تلفن با دعوا معامله مي‌کرد، يکي دست بچه‌شو انقدر محکم مي‌کشيد که بچه فقط جيغ مي‌زد و بعدش ديدن کتاباي نوي خوش بو و لوازم التحرير براق، منو وادار کرد که بگم: هه! چرا که نه، زندگي واقعاً خنده داره!

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اگر...

- از وقتي زنگ زدن دو ساعت گذشت، چه زود! به بيمارستان مي‌گيم تو ترافيک بوديم، باشه؟
- حالا به بهونه فکر نکن. بلندش کن زود بريم تا سريالِ امشب و از دست ندم.


بييييييييب... 360 شارژش کن... بييييييييييب... دوباره... بيييييييييييب... ساعت، 22:06


پشت چراغ سبز ايستاده بود. نمي‌توانست حرکت کند. راننده به فکر پياده‌اي بود که چند ساعت پيش به زمين پرتاب و فرار کرده بود. اگر مرده بود...؟


همسرش به خانه رسيد. دختربچه‌اش منتظرش بود. او را محکم به آغوش کشيد و آرام چند قطره اشک ريخت.

تاب

از نگاه کردن به تاب خوردن دخترش لذت مي‌برد. دخترش هم از تاب خوردن لذت مي‌برد. صداي خنده‌ي دخترش برايش زيباترين صدا بود.

کفش‌هايم قشنگ‌اند؟

با کفش‌هاي تازه‌اش شاد بود. به نظرش پاهايش را قشتگ نشان مي‌داد. در فکر لباس‌هايي بود که با آن کفش‌ها مي‌توانست بپوشد. در همان لحظه پاهاي تاول‌زده‌ي شاگرد نانوا خودنمايي مي‌کردند.

درد

نگرانم نباش، حالم خوبه. يه کم سردمه. دستت درد نکنه، يه پتو روم مي‌ندازي؟

اين آخرين جملات پدرش بود. در اين چند سال تنها آرزويش اين بود که آن بار هم مثل هزاران باري که به حرفش گوش نکرده بود، کنارش نشسته بود و دستش را براي آخرين بار مي‌فشرد.

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

نترس

پسرک از مرد کمي مي‌ترسيد. مرد عجيب راه مي‌رفت. دو روز در ميان به سوپر مي‌آمد و غذاهاي آماده مي‌خريد. هميشه تنها بود. تنهاي تنها. خيلي اهل حرف زدن نبود. عصا داشت و سنگين راه مي‌رفت. شايد عصا بود که پسرک را مي‌ترساند. نه. عصا نبود. چيز ديگري بود. چيزي که پسر نمي‌توانست بفهمد.

روزي پسر مِن مِن کنان به مرد سلام کرد و گفت: "اگه سختتونه مي‌خواين من بارتونو براتون بيارم؟" مرد لبخند زد. "ممنونم. به اين پا عادت کردم." صداي مرد بم و دلنشين بود. او به نظر مهربان مي‌آمد. پسر جرأت پيدا کرد و پرسيد: "مگه چي شده؟" "مصنوعيه." پسر جا خورد. مرد خنديد: "نترس... يه کم قيافش بده ولي قابل تحمله."

آبنبات

"بيا تا سر کوچه مسابقه بديم."

هميشه منتظر شنيدن اين کلمات از دهانش بود. هر وقت مسابقه مي‌دادند، پسر مي‌برد. براي دلداري دادن، پسر از پول توجيبيش براي او آبنبات مي‌خريد. اين آبنبات‌ها خوشمره‌ترين آبنبات‌هاي عمرش بودند.

ماه

وقتي خوابم نمي‌بره دوست دارم ماه و ببينم ولي از اتاقم ماه معلوم نيست.