شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

فرود

-تونستی بیاریش بیرون؟
-جلوی ماشین خرد شده... پاهاش گیر کرده... لعنتی...
-کیفشو بده من ببینم کارت شناسایی چیزی داره، زنگ بزنم به خونواده‌ش... مصطفی یاری. موبایلش زنگ می‌زنه؟
-بیا... بدو تا قطع نشده بر دار دیگه!
-اَلو؟ بله خانم... نه من... آروم باشید... چیزی نشده... ایشون تصادف کردن... خوبن، یه کم جزئی خراش برداشتن... شانس آوردن دَم بیمارستانن... آره همین بیمارستانِ... بله همین... والّا راننده تاکسیِ ناواردی کرده، تو این برف و یخبندون لیز خورده. جلوی ماشین طرفی که شوهر شما بودن رفته تو دل تیر چراغ برق... نه خانم، سالم و سرحالِ! از من و شما هم سرحال‌تر! الآن بردیمش تو بیمارستان یه چِکی بکنندش... نگران نباشید، همه چی درسته.
-چی چی می‌گی سالمِ؟ بدجوری خون ازش رفته. تازه با این وضعی که من می‌بینم، بعید نیست مجبور شیم پاهاشو قطع کنیم...
-دست و پامو گم کردم.
-مردک! اولین بارِت که نیست. چرا چرند گفتی؟
-صداشو باید می‌شنیدی. والّا، گفتم اگه راستشو بگم الآن سکته می‌کنه. بعدم، تو از کجا می‌دونی؟ بذار ببریمش چِکاپ. شاید لازم نباشه پاهاشو قطع کنیم. حالا بدو بیارش تو. طبقه دوم و بزن.

۲ نظر:

nil گفت...

hey miyam check mikonam vali chizi nazashti:((((( bezar delam gerefte

راحیل گفت...

مورچه، دوستت دارم!! خیلی cool می نویسی!