به من گفت میدونه، حالا راست یا دروغش با خدا. دستهام درد میکنند... شایدم شُشهام باشند، نمیدونم. بلند داد زدم آهاااای! کی اونجاست؟ ولی انگار نه انگار... جماعت مگه فقط خودم صدای خودم رو میشنوم؟... لابد.
دستتو نذار رو شونهام، نگفتم که کسیم مرده. گفتم... چی گفتم؟... آهان... دقیق بگم؛ کیسهی هوای شماره پنجِ شُش چپم سر ناسازگاری با من داره. نخند به من... راستِ راستِ...
پریروز یه جوک شنیدم اصلاً حرف نداشت. از خنده رودهبُر شدم! نه... صبر کن... جوک نبود. صحبت جدی آقای عابدی بود. آخه مرد حسابی با من حرف جدی میزنی؟ تو که موهاتو قارچی زدی! مواظب باش قهوهت نریزه. اونوقت همه جا رو بوی قهوه پر میکنه. این صدای بوم بوم از کجا میآد؟ نمیشنوی؟ تو هم که با این وضع شنواییت... موندم چرا دارم با تو حرف میزنم.
داشتم میگفتم. گرفتار شدم. این دست درد لعنتی... هان؟ آره اشتباه گفتم، کیسه هوای... نه بابا! داری گوش میدیا! خوشم اومد! ساعتت خوشگله. من که ازشون متنفرم، چرا باید این زمانِ لعنتی رو دور مُچت ببندی؟ همینجوری خَفَت نمیکنه؟ اُخ اُخ! چه بادی میآد. یه لطفی بکن اون پنجره رو ببند، من پاهام جون ندارن پاشَم.
دیگه... این بلوز جدیدی که گرفتم به تنم زار میزنه. اون لحظه که خریدمش گفتم اِ به من نمیآی؟ حالا انقدر میپوشمت تا روت کم شه! والا! مگه دستِ اونه؟ منم نظرم همینه. دلم خواست شمع روشن کنم، خوبه؟ چه نورِ خواب آوری داره... برم بخوابم... آره ایدهی خوبیه. تو حرفی نداشتی؟... وِل کن، الآن حوصله ندارم. فردا حرفاتو بزن.
۱ نظر:
ووه...
موندم چه طور از یه همچین آهنگی، همچین متنی درآوردی!!
بیشتر فاز سوند ترک داشتم...
حالا...
ارسال یک نظر