مورچه چروکيده
پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰
دستانم یخ زدند
صدای تیز تودماغیات را انداخته بودی روی سرت. با آن چشمان درشتت زل زده بودی به چشمان من. کاش میدانستم چرا سرم داد میکشیدی... ولی آنقدر هم برایم مهم نبود که بپرسم. همین که روبروی من ایستاده بودی و با من حرف میزدی به تمام رویاهایم جان دادی. به زخم بالای ابرویت خیره شده بودم. شاید ... شاید در سه سالگی سرت گیج رفته و به آن چارچوب لعنتی خورده... وای که چقدر آرزو میکردم جای آن چارچوب را با یک بالش پر میکردم. یا شاید سوم دبستان یک بغل دستی شیطان داشتی و... وای که چقدر میخواستم انتقام زخمت را از بغل دستیات بگیرم. یا سه سال پیش با تمام وجودت در زمین فوتبال میدویدی و حواست پرت موقعیت استثناییای پیش آمده بود و سرت به آن تیرک... آخ آن تیرکِ شوم... ای کاش آن تیرک را میشکاندم و سرت را نجات میدادم. دستم به سویت کشیده میشد، مبارزه با او بیفایده بود، قدرتش زیادتر از توان من بود. در نیمههای راه صدای پدرم مرا به دنیا برگرداند: " آقا حالا یه شیشهی شکسته شدهی شربت که انقدر دعوا ندارد. پولش را میدم... شما اون پودر لباسشویی را بدید... بیا دخترم اینو بذار توی ماشین."
جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰
آگهی: فکر کنم نیازمند به نقل مکان
مدتیست اینجا سکنی گزیدهام. جای عجیبیست. نفهمیدم چطور از اینجا سر در آوردم. معمولاً موقع اسباب کشی، آدم به جاهای بهتر میرود ولی این دفعه جای من کوچکتر شده. هوا خوب نیست، گاهی نفسم بند میآید. انگار در بین زمین و هوا معلقم ولی توانایی پرواز هم ندارم. لحظاتی از روز را دوست دارم که قلبم تند میزند. هنوز نفهمیدهام چرا ضربان قلبم سرعت میگیرد. دنبال رابطهی میان مواقع آریتمیِ قلبم هستم ولی سرعت نزدیک شدنم به جواب واقعاً کند است. البته نباید خیلی از من انتظار داشته باشید، دست و بالم تنگ است.
خوبی اینجا این است که از نظر خورد و خوراک تأمینم. غذا دم دست است. از کیفیتش نپرسید چون ناراضیم. در اولین فرصت به آشپز تذکر میدهم. باید ذکر کنم که گاهی پیش میآید که حوصلهام سر برود ولی میتوانم خودم را سرگرم کنم. معلوم است که میتوانم. جدیداً اجسام دور و برم اعصابم را خرد میکند ولی چشمانم خیلی سو ندارند و نادیده گرفتنشان سادهاند. اگر اشتباه نکنم پریروز به این نتیجه رسیدم که شاید نقل مکان ایدهی بدی نباشد. با اینکه آزمایشهایم هنوز نتیجه ندادهاند ولی دیگر اهمیتی ندارد. جایم زیادی تنگ است و شدیداً به عینک جدید نیاز دارم. نورِ کم اینجا چشمانم را اذیت میکند. دیگر اینکه... درِ اینجا کجاست؟
خوبی اینجا این است که از نظر خورد و خوراک تأمینم. غذا دم دست است. از کیفیتش نپرسید چون ناراضیم. در اولین فرصت به آشپز تذکر میدهم. باید ذکر کنم که گاهی پیش میآید که حوصلهام سر برود ولی میتوانم خودم را سرگرم کنم. معلوم است که میتوانم. جدیداً اجسام دور و برم اعصابم را خرد میکند ولی چشمانم خیلی سو ندارند و نادیده گرفتنشان سادهاند. اگر اشتباه نکنم پریروز به این نتیجه رسیدم که شاید نقل مکان ایدهی بدی نباشد. با اینکه آزمایشهایم هنوز نتیجه ندادهاند ولی دیگر اهمیتی ندارد. جایم زیادی تنگ است و شدیداً به عینک جدید نیاز دارم. نورِ کم اینجا چشمانم را اذیت میکند. دیگر اینکه... درِ اینجا کجاست؟
یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰
یینه می حوزون وار، نیه؟
حوصلهی نوشتن ندارم. چرایش را نمیدانم. با خیال راحت میگذارم ایدههایم از دستم فرار کنند. جُرم... جُرم.
الآن یک عنکبوت بینهایت زیبا روی لپتاپم در حال سیاحت است. مرسی که تنهایم نگذاشتی. به اینچنین همنشینی نیاز داشتم. چقدر خوب است که با این دوست جدیدم لازم نیست حرف بزنم. از حرف زدن خسته شدهام.
لیز نخور عنکبوتم. محکم باش.
میگفتم. از بس ننوشتهام سنگین شدهام. دلم میخواهد کوله پشتیام را بردارم و دل را بزنم به دریا! به قول همین آهنگی که آن پایین نوشتم: یورولدوم، چوک یورولدوم. دنبال دلیل برای یورولماخم نباید گشت! البته یکی از دلایل را میتوانم اعلام کنم: از اینکه بلاگم فیلتر است شدید ناراضیام.
نفهمیدم چه طور این پست به درد دل آن هم از نوع واضح تبدیل شد. ادامه نمیدهم. لوس شد.
الآن یک عنکبوت بینهایت زیبا روی لپتاپم در حال سیاحت است. مرسی که تنهایم نگذاشتی. به اینچنین همنشینی نیاز داشتم. چقدر خوب است که با این دوست جدیدم لازم نیست حرف بزنم. از حرف زدن خسته شدهام.
لیز نخور عنکبوتم. محکم باش.
میگفتم. از بس ننوشتهام سنگین شدهام. دلم میخواهد کوله پشتیام را بردارم و دل را بزنم به دریا! به قول همین آهنگی که آن پایین نوشتم: یورولدوم، چوک یورولدوم. دنبال دلیل برای یورولماخم نباید گشت! البته یکی از دلایل را میتوانم اعلام کنم: از اینکه بلاگم فیلتر است شدید ناراضیام.
نفهمیدم چه طور این پست به درد دل آن هم از نوع واضح تبدیل شد. ادامه نمیدهم. لوس شد.
سهشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰
سمعکتو بذار قول میدم میشنوی
به من گفت میدونه، حالا راست یا دروغش با خدا. دستهام درد میکنند... شایدم شُشهام باشند، نمیدونم. بلند داد زدم آهاااای! کی اونجاست؟ ولی انگار نه انگار... جماعت مگه فقط خودم صدای خودم رو میشنوم؟... لابد.
دستتو نذار رو شونهام، نگفتم که کسیم مرده. گفتم... چی گفتم؟... آهان... دقیق بگم؛ کیسهی هوای شماره پنجِ شُش چپم سر ناسازگاری با من داره. نخند به من... راستِ راستِ...
پریروز یه جوک شنیدم اصلاً حرف نداشت. از خنده رودهبُر شدم! نه... صبر کن... جوک نبود. صحبت جدی آقای عابدی بود. آخه مرد حسابی با من حرف جدی میزنی؟ تو که موهاتو قارچی زدی! مواظب باش قهوهت نریزه. اونوقت همه جا رو بوی قهوه پر میکنه. این صدای بوم بوم از کجا میآد؟ نمیشنوی؟ تو هم که با این وضع شنواییت... موندم چرا دارم با تو حرف میزنم.
داشتم میگفتم. گرفتار شدم. این دست درد لعنتی... هان؟ آره اشتباه گفتم، کیسه هوای... نه بابا! داری گوش میدیا! خوشم اومد! ساعتت خوشگله. من که ازشون متنفرم، چرا باید این زمانِ لعنتی رو دور مُچت ببندی؟ همینجوری خَفَت نمیکنه؟ اُخ اُخ! چه بادی میآد. یه لطفی بکن اون پنجره رو ببند، من پاهام جون ندارن پاشَم.
دیگه... این بلوز جدیدی که گرفتم به تنم زار میزنه. اون لحظه که خریدمش گفتم اِ به من نمیآی؟ حالا انقدر میپوشمت تا روت کم شه! والا! مگه دستِ اونه؟ منم نظرم همینه. دلم خواست شمع روشن کنم، خوبه؟ چه نورِ خواب آوری داره... برم بخوابم... آره ایدهی خوبیه. تو حرفی نداشتی؟... وِل کن، الآن حوصله ندارم. فردا حرفاتو بزن.
پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹
خشکه خشکه
خشک شد... اون کاکتوسَ رو میگم. همونی که شکل قلب بود. عجیب بود، آره. خیلی توجه میخواست و آب دادنش برنامه. ده روز یکبار زیرگلدانیاش پر شود. اینم دیگه برامون تیریپ میاومد. اصلاً از قصد گذاشتم خشک شه.
مثل قلب خودم که گذاشتم خشکِ خشک شه... اونم داشت تیریپ میاومد برام. برو بابا!
مثل قلب خودم که گذاشتم خشکِ خشک شه... اونم داشت تیریپ میاومد برام. برو بابا!
دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹
ترس از رویا
حالم را پرسید. دلم خواست تمام زندگیم را برای آن دکتر غریبه تعریف کنم. از دلتنگیهایم بگویم، از پریشانیهایم، حتی از آن کفش تازهای که انگار میخواهد با من حرف بزند بگویم. بگویم که با اینکه آن روز نور خورشید به ریزترین سوراخ باغچهی حیاط همسایه هم نفوذ کرده بود، ولی فراموش کرده بود دنیای مرا روشن کند. از دکتر پرسیدم معنی اینکه دیگر پرواز افکارم را، بوی قلبم را، وزیدن روحم در چشمانم را حس نمیکنم چیست. آیا مرگی دردناکتر از این وجود دارد؟ آیا امیدی هست؟ دکتر هیچ نگفت. بلند شد و از اتاقش بیرون رفت و مرا با کوله باری از گمگشتگی تنها گذاشت.
بخشی از راهِ رسیدن به خانه را با مترو رفتم. تاب راه رفتن نداشتم. پیرزنی نابینا با طمأنینه به مترو وارد شد. روبرویم نشست. با آن چشمان بیروح اما سرشار از احساس به من لبخند زد و گفت همهمان میترسیم، عیبی ندارد. ایستگاه بعد پیاده شد.
پنج ایستگاه مانده به آخر خط پیاده شدم. روی تختم دراز کشیدم. به آن زن فکر کردم. به خودم اندیشیدم و افکارم پرواز کردند؛ قلبم بوی گل یاس در اتاقم پراکنده کرد؛ خنکای روحم، چشمانم را نوازش کرد. آن شب رویای رنگین کمان تنهایم نگذاشت.
بخشی از راهِ رسیدن به خانه را با مترو رفتم. تاب راه رفتن نداشتم. پیرزنی نابینا با طمأنینه به مترو وارد شد. روبرویم نشست. با آن چشمان بیروح اما سرشار از احساس به من لبخند زد و گفت همهمان میترسیم، عیبی ندارد. ایستگاه بعد پیاده شد.
پنج ایستگاه مانده به آخر خط پیاده شدم. روی تختم دراز کشیدم. به آن زن فکر کردم. به خودم اندیشیدم و افکارم پرواز کردند؛ قلبم بوی گل یاس در اتاقم پراکنده کرد؛ خنکای روحم، چشمانم را نوازش کرد. آن شب رویای رنگین کمان تنهایم نگذاشت.
پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹
عکس 2
مهمونا رفتن. خیالت راحت. الآن دیگه تنهاییم. میدونم خیلی طول کشید، نمیشد که بگم پاشن برن. چی؟ خوب منم میخوام با یکی حرف بزنم، گلوم خشک شده انقدر ساکت نشستم و دور و برمو نگاه کردم. به جز تعریف از بچهها چی برام مونده خوب؟
راست میگی، خیلی وقته عکسای عروسیمونو ندیدیم.
وای چقدر اینجا دوتامون خوب افتادیم. سفره عقدمونو آزیتا درست کرده بود. چقدر این دختر خوش سلیقه بود. اِ! آره یادمه. تو این عکسِ پایینِ دامنم گیر کرد به پایهی صندلی و یه تیکّش پاره شد! وای که چه روز قشنگی بود. همهچی خوب بود، همهچی.
یادته آخرِ مراسم چی بهم گفتی؟ نه؟ یادت نیست؟ گفتی هیچوقت تنهام نمیذاری. چی شد؟ مگه قرار نبود اگه بری منم با خودت ببری؟ پس چرا تنهام گذاشتی؟
راست میگی، خیلی وقته عکسای عروسیمونو ندیدیم.
وای چقدر اینجا دوتامون خوب افتادیم. سفره عقدمونو آزیتا درست کرده بود. چقدر این دختر خوش سلیقه بود. اِ! آره یادمه. تو این عکسِ پایینِ دامنم گیر کرد به پایهی صندلی و یه تیکّش پاره شد! وای که چه روز قشنگی بود. همهچی خوب بود، همهچی.
یادته آخرِ مراسم چی بهم گفتی؟ نه؟ یادت نیست؟ گفتی هیچوقت تنهام نمیذاری. چی شد؟ مگه قرار نبود اگه بری منم با خودت ببری؟ پس چرا تنهام گذاشتی؟
اشتراک در:
پستها (Atom)