پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

عکس 2

مهمونا رفتن. خیالت راحت. الآن دیگه تنهاییم. می‌دونم خیلی طول کشید، نمی‌شد که بگم پاشن برن. چی؟ خوب منم می‌خوام با یکی حرف بزنم، گلوم خشک شده انقدر ساکت نشستم و دور و برمو نگاه کردم. به جز تعریف از بچه‌ها چی برام مونده خوب؟

راست می‌گی، خیلی وقته عکسای عروسیمونو ندیدیم.
وای چقدر اینجا دوتامون خوب افتادیم. سفره عقدمونو آزیتا درست کرده بود. چقدر این دختر خوش سلیقه بود. اِ! آره یادمه. تو این عکسِ پایینِ دامنم گیر کرد به پایه‌ی صندلی و یه تیکّش پاره شد! وای که چه روز قشنگی بود. همه‌چی خوب بود، همه‌چی.

یادته آخرِ مراسم چی بهم گفتی؟ نه؟ یادت نیست؟ گفتی هیچ‌وقت تنهام نمی‌ذاری. چی شد؟ مگه قرار نبود اگه بری منم با خودت ببری؟ پس چرا تنهام گذاشتی؟

۲ نظر:

راحیل گفت...

tragic, tragic!! mais j'aime ca!

ناشناس 2 گفت...

هی داری بهتر و بهتر می نویسی...