جیرجیرکها در حیاط خانهاش مهمانی گرفته بودند. یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند. آخر مهمانی هم حدی دارد!
مدتها بود که فکر خوابیدن را از سرش بیرون کرده بود تا اینکه شبی تصمیم گرفت آنقدر صدای موسیقیاش را زیاد کند که جیرجیرکها از رو بروند. چند ساعتی با فکراینکه دیگر از صدای جیرجیرکها خلاص شده خوش بود. آرام آرام چشمانش از خواب گرم شدند. ضبط را خاموش کرد و خوابید. نیمه شب با صدای سکوت از خواب پرید. چند لحظه بعد لبخندی از سر رضایت زد و درباره به خواب رفت.
صبح پریشان از خواب بیدار شد. سکوت خانه تنهاییش را به او یادآور شد. حاضر بود هر چه را دارد بدهد ولی باز هم صدای جیرجیرکهایش را از حیاطش بشنود.
۲ نظر:
تف تو ذات این آدم قدر نشناس...اینکلودینگ می...
کی گفته تو قدر نشناسی؟ هر کی گفته سخت در اشتباهه!
ارسال یک نظر