یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

نترس

پسرک از مرد کمي مي‌ترسيد. مرد عجيب راه مي‌رفت. دو روز در ميان به سوپر مي‌آمد و غذاهاي آماده مي‌خريد. هميشه تنها بود. تنهاي تنها. خيلي اهل حرف زدن نبود. عصا داشت و سنگين راه مي‌رفت. شايد عصا بود که پسرک را مي‌ترساند. نه. عصا نبود. چيز ديگري بود. چيزي که پسر نمي‌توانست بفهمد.

روزي پسر مِن مِن کنان به مرد سلام کرد و گفت: "اگه سختتونه مي‌خواين من بارتونو براتون بيارم؟" مرد لبخند زد. "ممنونم. به اين پا عادت کردم." صداي مرد بم و دلنشين بود. او به نظر مهربان مي‌آمد. پسر جرأت پيدا کرد و پرسيد: "مگه چي شده؟" "مصنوعيه." پسر جا خورد. مرد خنديد: "نترس... يه کم قيافش بده ولي قابل تحمله."

۳ نظر:

ناشناس 2 گفت...

بازم هوس کردی مصنوعی رو مصنوئی بنویسی؟؟؟
وای خیلی حال داد. یه دفعه کلی نوشته قشنگ!!!

ZZZZ گفت...

خیلی قشنگه لیلا
آهان، جای "شکه شد" بنویس "جا خورد"

مورچه چروکيده گفت...

رسوايي! اين دفعه رو اقرار مي‌کنم که سوتي دادم سر مصنوعي!!‌ <":