امروز آسمون آبي نبود. هوا خوب نبود، اصلاً! احساس خوشبختي نميکردم چون کفشم پام و بدجوري زخم کرده بود. ولي با اين وجود ديدن آدما که يکي نون ميخريد، يکي پاي تلفن با دعوا معامله ميکرد، يکي دست بچهشو انقدر محکم ميکشيد که بچه فقط جيغ ميزد و بعدش ديدن کتاباي نوي خوش بو و لوازم التحرير براق، منو وادار کرد که بگم: هه! چرا که نه، زندگي واقعاً خنده داره!
۳ نظر:
I stand corrected, dige in hesso nadaram! Heh
زندگی شدیدا سادهس. ولی آسون نیست و کنار اومدن باهاش کار حضرت فیله...
مورچه چروکیده! کلا احساس می کنم که این روزا خیلی زیادی چروکیده شدی. آره؟؟
ارسال یک نظر