"خوش اومديد... بفرماييد"
اين صداي خالهي پسربچه بود که شنيده ميشد. پسر از پلهها پايين دويد. خانه شلوغ بود. همه سياه پوش. پسر رو به خالهاش کرد و گفت: "مامان بابا کِي ميآن؟" خاله پشتش را کرد تا پسر اشکهايش را نبيند و پسر را بدون جواب تنها گذاشت. پسر نفهميد و فقط خوشحال بود که خانه مثل هميشه خلوت نيست. نميدانست تا چند ساعت ديگر نه تنها خانه تنها ميماند، بلکه او نيز.
۱ نظر:
لعنت به این شلوغیا که همیشه تهشون یه تلخی عظیمه!!
ارسال یک نظر