چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

آن روز همه چيز خسته کننده بود. روزي معمولي. همه در حال سبقت گرفتن براي رسيدن به هيچ. يکديگر را زير پا مي‌گذارند تا به دلخواهشان برسند. دلخواهشان چيست؟ خودشان نمئ نميدانند. صبح از خواب برميخيزند و نقابها را بر سر مي‌گذازند، منِ خود را غرق مي‌کنند و اويي مي‌سازند که همه از وجودش افتخار کنند و از همنشيني‌ با او لذت ببرند. براي چه؟ براي رسيدن به چه؟ خودشان هم نمي‌دانند.
همه چيز خسته‌ کننده بود. فضاي شهر آن‌چنان تاريک و خفه بود که در روشنايي مطلق هم جايي را نمي‌ديدي. مثل هميشه تنها بودم. با خودم حرف ميزدم. قدم ميزدم و فکر مي‌کردم. خسته بودم. از همه چيز. مي‌خواستم همه چيز را فراموش کنم. از سکوت لذت مي‌بردم ولي از آن فراري بودم. همه چيز برايم عذاب‌آور شده بود. قدرت تحمل هيچ چيز را نداشتم. چشمانم را بستم ولي نايستادم. رفتم، به اوج آسمان‌ها. پرواز کردم. لبخند زدم. دردي حس کردم. ناچار چشمانم را باز کردم. همه چيز خسته‌ کننده بود تا اين که خود را زير خاک، دفن شده يافتم.

هیچ نظری موجود نیست: