شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

تا وقتي زنده‌ام، به خودم قول دادم عوض نشم

يه پايه‌ي صندليش شکسته‌س. چسب ماليش کرده بود ولي بازم بايد با کلي حواس جمعي مي‌نشست روش. شکستگي مال زمان بچگي پسرش بود. اون موقع‌ها خونشون خيلي شلوغ بود. پسرش به اندازه‌ي هزار نفر بلوا به پا مي‌کرد! پير مرد روي صندلي نشست. آهي کشيد و توي فکر رفت. چقدر اون قديما غر مي‌زد و دعوا راه مي‌انداخت. الآن حاضر بود هر چيزي داره رو بده و اون روزا برگردن. اون روزايي که خونه همش بوي غذا و شيريني مي‌داد. واي که چقدر دست پخت خانومشو دوست داشت. هيچ وقت بهش نگفت. کلاً ابراز علاقه براش سخت بود و فکر مي‌کرد کار باطليه.

پسرش ماهي يه بار زنگ مي‌زد. پير مرد نمي‌خواست سمعک بگيره براي همين پسرش زود زود زنگ نمي‌زد، حقّم داشت. کي حوصله و اعصاب داره هر چيزي رو حداقل پنج بار تکرار کنه؟ پير مرد گوشي تلفن رو برداشت. اين ماه پسرش زنگ نزده بود. نمي‌خواست به روي خودش بياره، ولي يه کم نگران شده بود. چشماش هيچي نديد. به زور پا شد رفت طرف ميز. تا اونجايي که فکرشو مي‌کرد عينکش اونجا بود. پيداش کرد. با دستاي لرزون به سختي دسته‌هاشو دور گوشش حلقه کرد. رفت طرف تلفن. دفتر تلفن رو باز کرد. شماره رو گرفت. "هِلو؟" "الو، سهراب؟" "اِ؟ دَد تويي؟ صبر کن من بگيرمت. حتماً آزاد گرفتي، نه؟ قطع کن الآن مي‌گيرم."

پسرش 10 سال پيش رفت آمريکا. براي ختم مادرش هم نيومد. گفت کار داره. 5 سال پيش عروسي کرد. گفت چون ويزا نمي‌دن و تو هم خسته مي‌شي برات عکس‌ها رو مي‌فرستم. 3 سال بعدش يه پسر، الِکس، اومد توي عکس‌هايي که هيچ وقت به دست پيرمرد نرسيد.

چند دقيقه بعد.
-هِلو دَد! خوبي؟
-هولو مال يه فصل ديگس، اومد مي‌خواي برات بفرستم؟
-نه دَد، گفتم سلام! خوبي حالا؟
-چي؟ وِل کن! تو خوبي؟ الِکس بود؟ خوبه؟
-آره بابا، الِکسِ. خوبه.
-چند سالشه؟
-3
-زنگ نزدي، گفتم خودم زنگ بزنم.
-آره،ببخشيد. اِليزا... ما، دختر دار شديم.
-دختر؟ مگه الِکس اسم پسر نيست؟
-بابا،‌ ما دوباره بچه‌دار شديم.
-نمي‌شنوم. همين ديگه، سالمي. همين برام خوبه.
-بابا؟ اَلو؟

پيرمرد رفت يه کنسرو باز کنه. با حقوق بازنشستگيش فقط پولش به کنسرو مي‌رسيد. پسرش چند باري گفته بود که براش پول مي‌فرسته ولي پيرمرد قبول نکرده بود. قفسه‌ي کنسروهاش خالي بود، يا اينطور به نظر مي‌زسيد. چشماش نمي‌ديد پس چه احتياجي به لامپ بود؟ از پنج لامپ خونه، سه تا سوخته بودن. دوتاي ديگه هم انقدر کم نور بودن که روشن يا خاموش بودنشون فرقي نمي‌کرد.
مرد يه خودکار گرفت دستش. يه ليست نوشت که فقط خودش مي‌تونست بخونتش. چيزاي قابل فهم اينا بودن: سه تا کنسرو لوبيا، دو تا عدس، دو تا ... کنسرو بعدي‌اي که مي‌خورد يادش نمي‌اومد. با خودش گفت که مهم نيست و توي مغازه مي‌بينه يادش مي‌آد. تهِ ليست يه کلمه‌اي نوشت که توي ليستاي قبليش نبود. نوشته بود: 1 دوست

۲ نظر:

ناشناس 2 گفت...

چه قدر آخرش خوب بود.
اگه سریالای ایرونی بود می نوشتن 1 زن!!!

Masamune گفت...

با این یکی کلی حتی بیشتر حال نمودیم!
Nicely done!
پیرمرد بعد از مدت ها پیشرفت خوبی داشت! دیرِِ، غیر منتظره، ولی به قولی:
Could be worse!!
مثلا میتونست همون موقع که رو صندلی مینشست پایه کامل بشکنه و بیفته و درجا بمیره! :دی