جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

دويدن از چيزي يا به چيزي

در خيابان مي‌دويد. درختان به سرعت از سر راهش کنار مي‌رفتند، انسان‌ها هم. از چشمانش نمي‌شد فهميد به چه چيزي فکر مي‌کند. فقط مي‌دويد. روبان قرمزي را محکم در مشتش گرفته بود. روبان کادوي تولدش بود. خسته و دلگير بود. آدم‌بزرگ‌ها را نمي‌فهميد. نمي‌فهميد پدرش چطور توانسته بود مادرش را... کاري کند مادرش ديگر باز نگردد. مهم‌تر از آن نمي‌فهميد چرا هنگام باز کردن کادوي تولدش، مادرش حضور نداشت. فقط مي‌دويد. شايد جوابي در انتهاي اين خيابان انتظارش را مي‌کشيد.

۳ نظر:

ناشناس2 گفت...

آخ که می‌خوام بدون این که نفسم قطع شه هی بدوم!!! (البته به دلیلی عین دلیل داستانت ;))

ناشناس 2 گفت...

اصلاح می کنم: نه به دلیلی...

ناشناس 2 گفت...

امروز احساس کردم که یکی از روبان های توی دستم، خودشو تو بغل باد انداخت... نگاهش کردم. حدس می زنم که کجا می خواد بره اما الان فقط باید صبر کنم... با لبخند صبر می کنم...