پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

شايد امروز آفتابي باشه، يا نه.

تلق تولوق رِنوش به آسمونا هم مي‌رسيد. هر قدمي بر‌مي‌داشت آخ واوخِ تمام پيچ و مهره‌هاش در مي‌اومد. از مزه‌ي بنزين ديگه حالش بهم مي‌خورد. دلش براي اون روزا که صاحبش هي به بهانه‌ي چک کردن روغن کاپوت و مي‌زد بالا و کلي ديدش مي‌زد، تنگ شده بود. آخرين باري که برده بودتش تر و تميزش کنه بر‌مي‌گشت به ماه‌ها پيش. دلش مي‌خواست دوباره موقع ريختن روغن توي اون سطلِ قلقلکش بياد. آخ که چقدر يه حموم دومادي مي‌خواست.
اون روز وقتي صاحبش اومد کلي زور زد که با نگاه‌هاي ملتمسانه ازش يه لبخند کش بره. نه. بداخلاق بود دوباره. پاي موبايل داشت سر يکي داد مي‌زد. خيلي نمي‌فهميد چي مي‌گه، گوشاش سنگين شده بود. به خودش گفت: "امروز يه حالي بهش مي‌دم همون بار اول روشن مي‌شم. اون‌ موقع ديگه بهم از اون حرفا نمي‌زنه."
سوييچ چرخيد. قلبش بدجوري تند مي‌زد. اهه اهه اهه. اهه اهه اهه. "[...]ِ [...]ِ [...]، مفت نمي‌ارزي [...]."
خيلي يواشکي چند قطره از آب کاربراتورشو تف کرد پايين، دوستش گفته بود اين کار کلي راهتش مي‌کنه. راست مي‌گفت. حس خوبي بود. صاحبش لکه‌ها رو ديد. "حالا ديگه برا من مي‌شاشي؟" يه لگد به چرخش زد و گوشيشو برداشت سر يکي ديگه هم داد بزنه.
"آآآآآآي! فکر کنم اين ديگه کبود شه..."
"الآن مي‌آرمش." اين جمله‌ي آخرش بود. رنو رو برد يه جاي عجيب غريب. پرِ ماشيناي قراضه بود. بهش گفت: "منو آوردي اينجا ... حموم؟" يه کم ترسيده بود. دست و پاش مي‌لرزيد. صابش پياده شد، سوييچ و داد دستِ يه آقاهه و رفت. تا خواست بگه کي مي‌آي دنبالم، رفته بود. "اين ديگه چيه؟ اي واي. آي!" پت پت پت... "بايد ازش پولم مي‌گرفتم، هيچ چيش به درد نمي‌خوره."

هیچ نظری موجود نیست: