مرد شکم گنده در حمام شاد بود تا اینکه زنگ در خانهاش به صدا در آمد. مرد ناسزا گویان حوله را دور خود پیچاند و لخ لخ کنان به سمت در رفت. با عصبانیت گفت: "کیه؟" صدایی نیامد. در را باز کرد. مادرش را دید. مادرش خشمگینانه گفت: "این چه طرز صحبت با مامانته؟ خجالت نمیکشی؟ این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ خیال نداری منو راه بدی تو؟ اینم عوض تشکرشه. بچه بزرگ کردم که الآن برام ادا در بیاره و ابرو بالا بندازه. واه واه!" مرد گویی تمام غصههای دنیا را روی سرش ریخته بودند، گفت: "سلام مامان."
مادرش او را ناموفقترین عضو خانوادهشان میدید. او منشی شهردار بود. از کارش راضی بود چون با حقوق کمی که میگرفت میتوانست به قنادی مورد علاقهاش برود و کیکهای خوشمزه بخورد. یک خواهر و یک برادر داشت که هردو دکتری داشتند و اسم و رسمی برای خود به هم زده بودند. مهمتر از آن هر دو ورزشکار بودند که این دلیل دیگری بود تا مادرش او را به سخره بگیرد. مرد آخرین باری را که مادرش از او تعریف کرده بود به یاد نمیآورد، در واقع مادرش تا به حال او را تمجید نکرده بود. از این بابت ناراضی بود. برای اینکه بیش از این غصه نخورد در شهر دیگری برای خودش خانهای خریده بود. با این حال همان دیدار سالیانهای که با مادرش داشت، او را کاملاً تخلیه میکرد! مرد دلیل این دیدارها را نمیدانست چون برایش روشن بود که مادرش از او متنفر است.
مادرش وارد خانه شد. سرش را تکان داد و گفت: "هنوزم شلختهای!" مرد نوشیدنیای به او تعارف کرد ولی مادر دستش را رد کرد. "کارت عروسیمو برات آوردم. تصمیم گرفتم بعد بیست وهشت سال عروسی کنم." قبل ازاینکه به پسرش فرصت این را بدهد که به او تبریک بگوید، گفت: "نخواستی هم میتونی نیای. اگه اومدی هم یه لباسی بپوش که یکم این شیکمتو کوچیک نشون بده. حوصله ندارم آبرومو ببری. خوب دیگه من میرم."
در خانه که کوبیده شد، مرد دوباره داخل وان حمام رفت و در تنهایی خودش کمی گریست.
۲ نظر:
We might put the sadistic behaviors of the mother in nice words and sugar top it, but its still sadistic!
Va dar tanhaie khodash gerist...
ارسال یک نظر