دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

اون روز...

دلش را گرفته بود و می‌خندید. قهقهه می‌زد.
او که استقبال دختر را دید، آب و تاب داستان را زیادتر کرد تا خنده‌ی دختر هیچ‌گاه تمام نشود.

هیچ نظری موجود نیست: