پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

بدون شرح

"ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک می‌شویم سپری می‌کنیم و به نوبه‌ی خود نابود می‌شویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود کننده، اما زنده باشیم، مانند پرنده‌ی شوخی در جنگلی آهکی." -بوبن



در آن شبی که برای همیشه می‌رفتی
در آن شب پیوند
طنین خنده‌ی من سقفِ خانه را برداشت
"کدام ترس تو را این چنین عجولانه
"به دام بسته‌ی تسلیم تن
-فروغلتاند؟!

*

و خنده‌ها نه مقطع
-که آبشاری بود
و خنده؟!
خنده نه،
قهقاه گریه‌ واری بود
که چشم‌های مرا در زلالِ اشک نشاند

و من
به آن کسی
کز انهدام درختانِ باغ می‌آمد
سلام می‌کردم.

سلامِ مضطربم در هوا معلق ماند
و چشم‌های مرا در زلالِ اشک نشاند -حمید مصدق

۴ نظر:

راحیل گفت...

سلام خوندمت...قبلاً هم خونده بودمت، زود میام برای نظر دادن،;) عاشق اسم وبلاگتم!! :دی

ناشناس 2 گفت...

هر چند از دیگران... اما خیلی خوب...! گاهی بعضی احساسای آدما رو بقیه بهتر بیان می کنن...
خوش به حالشون.

مورچه چروکيده گفت...

آره، دوست داشتم از خودم می‌نوشتم ولی دیدم نمی‌شه. اینا باید نقل قل می‌شدن!

راحیل گفت...

لیلاااااااااااااااا!! تو فوق العاده ای دختر!! همه وبلاگتو خوندم، مزه کیک هاتو می داد!! تا حالا کجا بودی؟؟؟
کاش مث فیس بوک لایک داشت همه رو لایک می زدم!! D: