چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

عکس

زن آلبوم عکس‌های بچه‌هایش را ورق می‌زد و برای دوستانش از موفقیت‌هاشان حرف می‌زد. فلان دانشگاه، فلان کار خارق‌العاده و ... "از بچگی معلوم بود که بزرگ شَن برای خودشون کسایی می‌شن، من و رضا هر لحظه‌ی زندگیمون بهشون افتخار کردیم."
دوستانش با نگاه‌های تحسین آمیز به حرف‌های زن گوش می‌دادند و در دل آرزو می‌کردند بچه‌های خودشان هم آنقدر موفق بودند و آنها را سربلند می‌کردند.

زن لبخندی زد و برایشان چای ریخت. شیرینی تعارف کرد و از آنها تشکر کرد که به خانه‌اش آمده بودند.
"این روزا خیلی تنهام. آخه می‌دونین، سیما الآن یک سالِ که باهام حرف نزده و سهرابم یک سال ونیم پیش تو یه تصادف عمرشو داد به شما."