به دستانش نگاه کرد. دستان او نبودند. صورتش را لمس کرد. صورتش چروک بود، به قدری چروک که انگشتانش در لایههای آن گم میشدند. چه بر سرش آمده بود؟ سعی کرد از تختش پایین بیاید ولی توانایی جابجایی را در خودش نمیدید. چشمانش سیاهی رفت. در کنار تخت عصایی یافت. به آن تکیه کرد. دستهای استخوانیش از ترس میلرزیدند. قلبش تند میزد. نمیدانست. هیچ نمیدانست. به سختی از آن اتاق ناآشنا بیرون رفت بلکه صورتی آشنا ببیند و از او جواب بطلبد.
درِ اتاق به یک راهرو باز میشد. در راهرو آدمهای زیادی در حال رفت و آمد بودند. چهرهها همه گرفته و عصبانی. دهانش را گشود تا حداقل بفهد کجاست. هیچ کلمه، حتی هیچ صدایی از دهانش خارج نشد. سعی کرد با دستانِ لرزانش توجه کسی را جلب کند ولی انگار نامرئی بود. وسط راهرو ایستاده بود. آدهها از کنار او میگذشتند و طوری رفتار میکردند که او جزوی از راهروست. خسته شد. پاهایش شل شدند. با خودش گفت ای کاش آرام به زمین برخورد کنم. قبل از آنکه به زمین برسد، دستی بازویش را گرفت.
-آقای امیدوار شما بیرونِ اتاقتون چیکار میکنید؟ بذارین ببرمتون توی اتاقتون... نسرین تو رو خدا بیا کمکم کن! آخر این مریض فراموشیا منو میکشن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر