پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

سندرم

"مبارکه، صاحب يه دختر بچه‌ي ... خوشگل شُديد"
"خوشگل؟ شما به اين مي‌گين خوشگل؟"
"آقا آروم باشيد..."
"آروم؟ معلوم نيست زنيکه تو اين نُه ماه چه گلي به سرش زده که بچه ... بچه ..."

زن با بغض گفت: "حالا مي‌گي چي کار کنيم؟"
"چي کار؟ به من مربوط نيست. تقصير توئه، خودتم يه کاريش مي‌کني. دوستام اين... موجود و ببينن چي مي‌گن؟ ما اصلن بچه دار نشديم. يا اين بچه‌ي من نيست."
زن يه سيلي تو صورت مرد خوابوند و رفت.

مرد دور و برشو نگاه کرد. شناسنامه‌ي پدرشو باز کرد. فرزندان: احمد متولد 1340، علي متولد 1350 مرگ 1353.
ماجراي علي رو براي زنش تعريف نکرده بود، فقط گفته بود برادرش تو 3 سالگي مرده بود.
علي هم مثل دخترش بود، خاص. از اين کلمه متنفر بود. خاص؟‌ منگل. درستش اين بود. منگل،‌ بدبخت، بدون هيچ آينده اي. پدرش اينو خوب مي‌دونست. براي همينم... احمدم مي‌دونست بايد همين کارو با دخترش کنه.

مدتي با خودش کلنجار رفت. مي‌دونست نبايد مثل پدرش ضعف نشون بده و کار و 3 سال طول بده. بايد زود سر و تهشو هم مي‌آورد. يه روز شروع کرد به اين که همش يخچال خاليه و هزار روزِ که يه غذاي درست حسابي نخوردم و ... تا زنشو بيرون کنه. زن رفت. ناراحت رفت. مرد به خودش گفت که چاره‌اي نداشت و بايد يه کاري مي‌کرد تنها بره و هي اصرار نکنه که همه با هم بريم. بچه رو برد حموم. وان و پر آب کرد. بچه رو گذاشت تو آب. انگار يه سنگ تو گلوش بود. بي‌اراده اشک مي‌ريخت. دست خودش نبود. مي‌دونست اين تنها راه حلِ. دستاش مي‌لرزيد، شديد. پاهاي بچه تکون مي‌خوردن. آب هي مي‌ريخت بيرون. مرد فرياد کشيد و بچه رو در آورد. محکم چسبوندش به سينه‌ش. يه لحظه نگاهش کرد. بچه بهش لبخند زد، لبخند.

۲ نظر:

ناشناس 2 گفت...

وای... شدیدی مورمورم شد...
خیلی خوب بود..

ناشناس 2 گفت...

راستی به نظرم واسه آهنگات 1 لینک بذار که اگه کسی نداشت بتونه دانلود کنه.