جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

اين کاغذ ها

قلکش را تکان داد. يک سکه در آن سر وصدا مي‌کرد. کمي فکر کرد. قلک را شکاند. تک سکه‌ي موجود در آن را با دستان کوچکش گرفت و پيش پدرش رفت. پدرش قبض هاي پرداخت نشده‌ي آب، برق و گاز را در دست داشت. سکه را به او داد و گفت: "اين مال تو، ديگه غصه‌ي اين کاغذا رو نخور."

۱ نظر:

ناشناس 2 گفت...

...f من این بچه رو می خوام...

خیلی قشنگ بود! خودت نظرمو می دونی!!