قلکش را تکان داد. يک سکه در آن سر وصدا ميکرد. کمي فکر کرد. قلک را شکاند. تک سکهي موجود در آن را با دستان کوچکش گرفت و پيش پدرش رفت. پدرش قبض هاي پرداخت نشدهي آب، برق و گاز را در دست داشت. سکه را به او داد و گفت: "اين مال تو، ديگه غصهي اين کاغذا رو نخور."
۱ نظر:
...f من این بچه رو می خوام...
خیلی قشنگ بود! خودت نظرمو می دونی!!
ارسال یک نظر