نوهي پيرزن بازيگوش بود، شايد بيش از حد. به گلدان شمعداني مادربزرگش نگاه ميکرد. گلدان تقريباً خشک شده بود.
هر روز از مدرسه به خانهي مادربزرگش ميرفت تا غروب مادرش او را به خانه ببرد. پدر و مادرش هميشه سر کار بودند، حداقل پسر اينطور فکر ميکرد. معلمانِ مدرسه از وضعيت درسي پسر راضي نبودند. هفتهاي يک بار پدر يا مادر پسر را به مدرسه ميخواندند و آنها مجبور به گرفتن مرخصي ساعتي ميشدند. معلمان عقيده داشتند که پسر بيتوجه است و به همين خاطر از درسهاي مدرسه عقب مانده است.
معلمان اشتباه فکر ميکردند. پسر تمامي درسهايي را که بايد ميآموخت از بر بود. ميدانست بايد به آسمان نگاه کند و ابرها را به شکلهاي عجيب و غريب ببيند. ميدانست بايد به حيوانهاي بيصاحب خياباني لبخند بزند تا از کمبود محبت دلشان نگيرد. ميدانست چطور گلها را ببويد تا خوششان بيايد. ميدانست اگر به آدمهاي غمگين دست تکان دهد، به آنها اميد اين را داده است که هنوز ناپديد نشدهاند. مهمتر از همه، ميدانست چه نقاشياي بکشد تا اشکهاي مادرش ناپديد شوند. معلمان پسر سخت در اشتباه بودند.
پسر گلدان شمعداني را بوسيد. به گلدان گفت: "اگه بميري مامانبزرگ خيلي غصه ميخوره. حالا که بوسِت کردم ديگه نمير، باشه؟"
۱ نظر:
بسی قشنگ
ارسال یک نظر