-عکسي ازش دارين؟
-الآن چيزي نداريم... آقا خواهش ميکنم پيداش کنيد... خواهش ميکنم...
-توصيفش کنيد لااقل. دنبال چي بگرديم؟
دخترک هيچوقت به اين اندازه خوشحال نبود. دنياي پايين پرتگاه عاري بود از پدرها و مادرهايي که مدام با يکديگر دعوا ميکردند، از انسانهايي که همواره از کارهايت شکايت ميکردند، از اجبار، از زور... آنجا آسماني آبي داشت. دخترک همين را ميخواست، فقط همين. او ميخواست احساس کند به جايي تعلق دارد. اينجا. الآن.
۱ نظر:
...
ارسال یک نظر